تاریخچه ولنتاین

عده ای این روز را متعلق به یونان باستان وعده ای ان را حادثه ای می دانند (همزمان با اوایل امپراتوری

 

ساسانی در ایران)رخ داد.

روایت اول...

این روز از دوره امپراتوری یونانیان به شهرت رسید در یونان باستان روز۱۴فوریه به روز جونز معروف

بود جونز پادشاه همه بت ها بود او همچنین مشهور به خدای همه الهه ها وزنان وازدواج بود درروز ۱۴فوریه

جشن ایوپرکالیا برگزار می شد در این روز ۲ختران جوان نام خود را روی کاغذ نوشته دربطری هایی می

گذاشتند وبه اب می انداختند درطرف دیگر رودخانه پسران جوان درانتظار می ایستادند وهریک بطری را از

اب می گرفتند وتاشب ۱۴فوریه با ۲ختری که نام اورا ازاب گرفته بودند درجشن شرکت می کردند و گاهی این

اشنایی به ازدواج می انجامید .


ادامه مطلب
[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:9 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

آرزو

تو همان آرزویی هستی

که مانند مژه بر گونه ام افتاده ای

می پرسند کدام چشم ات را می خواهی؟

می گویم چپی را

اما از گونه ِ راستم "بَرت" میدارند و می گویند:

"او هیچ وقت بر آورده نمی شود"

و من همچنان

با صبوری

در حسرت بر آورده شدنت

افتادن مژه ای دیگر از پلک ام را

انتظار میکشم

مثل پاییـــــــــــــــز

مثل درختان

مثل پاییز و برگریزان درختان
[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:8 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده
بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و

به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته
بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی ووحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای
فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد
.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید
.کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر

شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با
خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه،درآینده مردی میشه که
میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد
.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و درسراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد
.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟

 پنی سیلین...
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟

.

.

.

 وینستون چرچیل ...

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:55 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان عاشق اسير

به چهرش كه نگاه می كنم............... اه از نهادم بلند می شه
از طرز حرف زدنش متنفرم.....انقدر تن صداش نازك و دخترون است كه گاهی صداشو نمی شنوم
مدل موهاشو اصلا دوست ندارم


 

عکس عاشقانه



دستاش خیلی ظریفن انگار تا به حال باهاشون یه میخم بلند نكرده چه برسه به اجر
هیكلی و توپره..... ولی شكم نداره...اره شكم نداره چیزی كه من به شدت ازش بدم میاد
بهش نگاه می كنم .....كنارمه... داره رانندگی می كنه ......خیلی خیلی خوشحاله .. حقم داره اون خوشحال نباشه كی باشه
دوباره صورتمو بر می گردونم و به جدول كشی های خیابون نگاه می كنم
صورت كشیده و سبزه ای داره ... چشمای قهوه ای


ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:43 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان به گرمي يك سيب

با بیشترین سرعت ممکن به سمت کمدم حمله ور شدم!!! شلوار جینم رو به همراه تی شرت ساده اما زیبایی به رنگ لیمویی تنم کردم. موهای مشکی رنگ و فرم رو باز گذاشته و دور شانه ام ریختم و تل پارچه ای لیمویی رنگی رو هم به سرم زدم.

 

عکس عاشقانه


 با وسواس خاصی چهرمو در آیینه بررسی کردم و وقتی کاملا مطمئن شدم که همه چیز مرتبه، سوییچ ماشین رو برداشتم و از خانه خارج شدم.
هوای فوق العاده ی اونروز منو به وجد آورد ، همونطور که آهنگی رو زیرلب زمزمه میکردم، ماشینو روشن کرده و به راه افتادم. زودتر از آنچه که فکر میکردم به محل قرار رسیدم، جایی که عاشقش بودم، یکی از زیباترین و معروفترین کافه های پاریس (کافه دوماگوت). از ماشین پیاده شدم و اطرافو به دقت نگاه کردم، روی یکی از صندلی های بیرون کافه سر یه میز دونفره نشسته بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم.


ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:41 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان زيبا2

 
 
وقتی رسیدم خونه هوا دیگه تاریك شده بود. همین كه وارد هال شدم طبق عادت همیشه از همون جا داد زدم:
ـ سلام من اومدم.

عکس عاشقانه


هیچ صدایی نیومد. یه راست رفتم تو آشپز خونه . رو در یخچال یه كاغذ بود. دست خط خواهرم یهدا رو شناختم از بس كه این دختر كج و كوله مینوشت

ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:39 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان زيبا

 
 
یكم آسمون و تماشا كردم و پنجره رو بستم از توی كوله ام تنها لباسی كه داشتم و در آوردم و پوشیدم و زیر پتو خزیدم گرمای پتو آرومم كرد و به خواب عمیقی فرو رفتم .

عکس عاشقانه

صبح با صدای سوسن خانوم از خواب پریدم لباسام و عوض كردم و همون لباسای دیشبم و پوشیدم و پایین رفتم خانوم بزرگ پشت میز خیلی بزرگی نشسته بود و صبحانه میخورد با لبخند ازم خواست كه بشینم و صبحانه بخورم آروم كنارش رفتم و روی صندلی نشستم سوسن خانومم سمت دیگرش نشست و مشغول خوردن صبحانه شدیم بعد از خوردن به سوسن خانوم توی جمع كردن میز كمك كردم .
اتاقش برم پشت سرش وارد اتاقش شدم و به خواسته ی خودش در و پشت سرم بستم هنوزم سرم پایین بود صداش و شنیدم كه گفت :
- دخترم تو چرا انقدر خجالتی سرت و بالا بگیر بذار صورت ماهت و ببینم . فرض كن منم مثل مادرت باهام غریبی نكن بیا بشین .

ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:37 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

اشعار عاشقانه

 
ازم پرسيد منو بيشتر دوست داري يا زندگيتو * خوب منم راستشو
 
 گفتم و گفتم زندگيمو * نپرسيد چرا ! گريه کردو رفت *
 
اما نمي دونست که زندگيم اون
[ 27 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:12 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

اشعار عاشقانه

 

در جواني غصه خوردم هيچ کس يادم نکرد
در قفس ماندم ولي صياد آزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگي سيرم کرد
آرزوي مرگ کردم مرگ هم يادم نکرد

[ 27 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:12 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

اشعار عاشقانه

من عاشقم عاشق بی قرارت ، حس می کنم شادی رو در کنارت تو می دونی

 همیشه بوده و هست ، خونه ی قلب من در اختیارت از عشقت لبریزم ،

 به خدا عزیزم من تو رو می خوام ، یه بتی برام ، من یه بت پرستم

 در قلبم جا داری ، تا که زنده هستم من تو رو می خوام ، یه بتی برام ،

 من یه بت پرستم

[ 27 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:12 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 13 صفحه بعد