داستان کوتاه : نصحیت های لقمان...

 
 
 
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!


عکس عاشقانه

 

دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
 و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!...
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
 

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست


[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:39 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

داستان کوتاه : شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

 
 

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟


عکس عاشقانه


قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:37 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان پرنده من

 
 
 
 
شهلا از بدخلقی مامان حرف می زند تا برسد به بیماری او حالا حالاها کار دارد. ساکت گوش می کنم و سخت مشغولم.هرجا می روم دست از کار کردن برنمی دارم. حتی وقتی که ملافه های مامان را عوض می کنم .

 یا وقتی شادی را به مدرسه می برم و می آورم. یا وقتی شاهد چشمان خون گرفته ی حسینی هستم. امیر پایش را روی پای دیگرش می اندازد و دوباره جای آنها را با هم عوض می کند. با پاهایش مشکل ندارد. با سکوت مشکل دارد. شروع می کند به حرف زدن.


عکس عاشقانه


هیچ گوشی حرف هایش را نمی گیرد. حرف ها ورم کرده و اتاق را پر می کند.
به اتاقی می روم که منیژه آنجا آماده، نشسته است. حالت مسافری را دارد که بلیتش را گم کرده. او را با خودم به اتاقی که امیر و حسینی نشسته اند می آورم.


ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:34 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان کوه شیشه ای

نفسم به شماره افتاده بود ولی به هر ترتیب از پله ها بالا می رفتم.سنگینی هیکلم را روی نرده های چوبی کنار پلکان انداختم.انگار هزار کیلو شده بودم که پاهایم آنطور به دنبالم کشیده می شد.


 



 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:32 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان عشق زمستانی

 

سمانه.......سمانه
این صدای اشرف بود
-زود باش.......چیكار میكنی پس........
-صبر كن بابا الان میام چه خبرته!
دریا-تو هم خوشت میادو اینو حرص بدیا!.....برو دیگه!


نقاشی روی انگشت



ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:29 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

 
 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.


 


وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.


روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

...

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.


روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.


لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!


همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.


شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:27 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

داستان کوتاه : عشق و دیوانگی

 
 

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.


 


همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:26 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
 

تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود


ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:23 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان آب نبات چوبی

 
از شرکت که خارج شدم، باران می بارید، دل من هم گرفته بود، چشمانم آماده بود تا ببارد.
قبول نکردند، قبول نکردند مترس مدیر عامل شوم.


 
عکس عاشقانه

به مینا چه می گفتم؟
می گفتم خواهرت عرضه نداشت هم خوابه شود؟

ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:14 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان احتمالا گم شده ام




صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را می دهد. دستم را بی خودی طرفش دراز می کنم تا قبل از این که مغزم روی تخت ولو شود، صداش را کم کنم... می رود روی پیغام گیر... کیوان است.

عکس عاشقانه

می خواهد بداند خانه هستم یا نه. جواب نمی دهم.سرم را که از روی بالش بلند می کنم، تازه می فهمم چه قدر سنگین است از لا به لای بخار توی سرم به ساعت میز نگاه می کنم.

ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:9 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

عشق

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

وبه مجنون و لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ بازهمان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم

به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد

سالهل گرچه که در پیله بماند غزلم

صبراین کرم به زیبا شدنش می ارزد

 
[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:23 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

داستان غمناک

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه...


ادامه مطلب
[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:21 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط

روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه

متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید ...

 

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر

زبان نیاورد..

 

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود

بسیار ناراحت و پشیمان بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:16 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك
www.bahar22.com

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.


به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید

داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»


زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»


آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»


زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی

شویم.»


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او

ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من

عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را

دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا

موفقیت را دعوت نکنیم؟»


عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت

 کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق

است؟ او مهمان ماست.»


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب

پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند

 ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
 

 

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك
www.bahar22.com

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:12 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

تاریخچه ولنتاین

عده ای این روز را متعلق به یونان باستان وعده ای ان را حادثه ای می دانند (همزمان با اوایل امپراتوری

 

ساسانی در ایران)رخ داد.

روایت اول...

این روز از دوره امپراتوری یونانیان به شهرت رسید در یونان باستان روز۱۴فوریه به روز جونز معروف

بود جونز پادشاه همه بت ها بود او همچنین مشهور به خدای همه الهه ها وزنان وازدواج بود درروز ۱۴فوریه

جشن ایوپرکالیا برگزار می شد در این روز ۲ختران جوان نام خود را روی کاغذ نوشته دربطری هایی می

گذاشتند وبه اب می انداختند درطرف دیگر رودخانه پسران جوان درانتظار می ایستادند وهریک بطری را از

اب می گرفتند وتاشب ۱۴فوریه با ۲ختری که نام اورا ازاب گرفته بودند درجشن شرکت می کردند و گاهی این

اشنایی به ازدواج می انجامید .


ادامه مطلب
[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:9 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

آرزو

تو همان آرزویی هستی

که مانند مژه بر گونه ام افتاده ای

می پرسند کدام چشم ات را می خواهی؟

می گویم چپی را

اما از گونه ِ راستم "بَرت" میدارند و می گویند:

"او هیچ وقت بر آورده نمی شود"

و من همچنان

با صبوری

در حسرت بر آورده شدنت

افتادن مژه ای دیگر از پلک ام را

انتظار میکشم

مثل پاییـــــــــــــــز

مثل درختان

مثل پاییز و برگریزان درختان
[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:8 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده
بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و

به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته
بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی ووحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای
فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد
.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید
.کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر

شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با
خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه،درآینده مردی میشه که
میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد
.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و درسراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد
.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟

 پنی سیلین...
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟

.

.

.

 وینستون چرچیل ...

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:55 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان عاشق اسير

به چهرش كه نگاه می كنم............... اه از نهادم بلند می شه
از طرز حرف زدنش متنفرم.....انقدر تن صداش نازك و دخترون است كه گاهی صداشو نمی شنوم
مدل موهاشو اصلا دوست ندارم


 

عکس عاشقانه



دستاش خیلی ظریفن انگار تا به حال باهاشون یه میخم بلند نكرده چه برسه به اجر
هیكلی و توپره..... ولی شكم نداره...اره شكم نداره چیزی كه من به شدت ازش بدم میاد
بهش نگاه می كنم .....كنارمه... داره رانندگی می كنه ......خیلی خیلی خوشحاله .. حقم داره اون خوشحال نباشه كی باشه
دوباره صورتمو بر می گردونم و به جدول كشی های خیابون نگاه می كنم
صورت كشیده و سبزه ای داره ... چشمای قهوه ای


ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:43 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان به گرمي يك سيب

با بیشترین سرعت ممکن به سمت کمدم حمله ور شدم!!! شلوار جینم رو به همراه تی شرت ساده اما زیبایی به رنگ لیمویی تنم کردم. موهای مشکی رنگ و فرم رو باز گذاشته و دور شانه ام ریختم و تل پارچه ای لیمویی رنگی رو هم به سرم زدم.

 

عکس عاشقانه


 با وسواس خاصی چهرمو در آیینه بررسی کردم و وقتی کاملا مطمئن شدم که همه چیز مرتبه، سوییچ ماشین رو برداشتم و از خانه خارج شدم.
هوای فوق العاده ی اونروز منو به وجد آورد ، همونطور که آهنگی رو زیرلب زمزمه میکردم، ماشینو روشن کرده و به راه افتادم. زودتر از آنچه که فکر میکردم به محل قرار رسیدم، جایی که عاشقش بودم، یکی از زیباترین و معروفترین کافه های پاریس (کافه دوماگوت). از ماشین پیاده شدم و اطرافو به دقت نگاه کردم، روی یکی از صندلی های بیرون کافه سر یه میز دونفره نشسته بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم.


ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:41 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان زيبا2

 
 
وقتی رسیدم خونه هوا دیگه تاریك شده بود. همین كه وارد هال شدم طبق عادت همیشه از همون جا داد زدم:
ـ سلام من اومدم.

عکس عاشقانه


هیچ صدایی نیومد. یه راست رفتم تو آشپز خونه . رو در یخچال یه كاغذ بود. دست خط خواهرم یهدا رو شناختم از بس كه این دختر كج و كوله مینوشت

ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:39 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان زيبا

 
 
یكم آسمون و تماشا كردم و پنجره رو بستم از توی كوله ام تنها لباسی كه داشتم و در آوردم و پوشیدم و زیر پتو خزیدم گرمای پتو آرومم كرد و به خواب عمیقی فرو رفتم .

عکس عاشقانه

صبح با صدای سوسن خانوم از خواب پریدم لباسام و عوض كردم و همون لباسای دیشبم و پوشیدم و پایین رفتم خانوم بزرگ پشت میز خیلی بزرگی نشسته بود و صبحانه میخورد با لبخند ازم خواست كه بشینم و صبحانه بخورم آروم كنارش رفتم و روی صندلی نشستم سوسن خانومم سمت دیگرش نشست و مشغول خوردن صبحانه شدیم بعد از خوردن به سوسن خانوم توی جمع كردن میز كمك كردم .
اتاقش برم پشت سرش وارد اتاقش شدم و به خواسته ی خودش در و پشت سرم بستم هنوزم سرم پایین بود صداش و شنیدم كه گفت :
- دخترم تو چرا انقدر خجالتی سرت و بالا بگیر بذار صورت ماهت و ببینم . فرض كن منم مثل مادرت باهام غریبی نكن بیا بشین .

ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:37 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]