رمان زيبا2

رمان زيبا2

ـ راحیل ما رفتیم خونه مامان جون آخ كه چه خری ام من. كلاس استاد بنائی رو دودر كرده بودم كه خیر سرم مثلاً زودتر بیام برم زیارت قبولِ مكه مامان جون. امروز صبح رسیده بود منم بخاطر اینكه دیگه نمیتونستم كلاس زبان رو جیم بزنم نتونسته بودم برم فرودگاه، چون شك نداشتم كه ایندفعه استاد رشیدی از كلاس پرتم میكنه بیرون .آخه من نمی دونم این استاد رشیدی با این قد كوتولش اینم فامیله كه رو خودش گذاشته. به یاد خونه مامان جون افتادم. سریع لباسامو عوض كردم و راه اُفتادم.
حدود یك ساعت بعد دم خونه مامان جون بودم . همون طوری توی ماشین نشسته بودم، نمی دونستم علیرضا هم هست یا نه. علیرضا پسر دوم دایی خسرو بود همیشه با علیرضا خیلی رفیق بودم با اینكه شش هفت سالی از من بزرگتر بود اما همیشه بازیهامون، شیطنتهامون وحتی كتك خوردنامونم باهم بود آخه ما دوتا خیلی شر بودیم. مامان جون همیشه میگفت:" اگه تن شما دوتا به خاك برسه، گناه كبیره كردین" .البته علیرضا بیشتر وقتا جور منم میكشید آخه بلاخره من دختر بودم و یه مقدار بیشتر در امان بودم. اما حدوداً از چهار سال پیش این علاقه و دوستی جاشو به تنفر داد به طوریكه كه الهام دختر خالم به شوخی میگفت: ما دو تا وقتی هم دیگه رو میبینیم تنفر از چشامون، مثل نور از نورافكن ،میزنه بیرون. حالا هم مثل جن و بسم ا... هستیم هرجا میریم یا جای منه یا علیرضا . هیچ كس دلیل این تنفر رو نفهمید حتی چند مرتبه اطرافیان هم پرسیده بودند ولی خود منم نمیدونستم، فقط وقتی شونزده سالم بود یه دفعه رفتار علیرضا تغییركرد خیلی باهام سرد شده بود. بقیه هم متوجه تغییر رفتارش شده بودند چون فقط با من اینطوری بود. یه روز بعد از اینكه كلی باهاش كلنجار رفتم صاف صاف زل زد تو چشامو بهم گفت:
ـ ازت متنفرم
وارفتم . یعنی واقعاً این علیرضا بود كه اینطوری با من حرف میزد. لرزش و بغض تو صدام كاملاً معلوم بود
ـ یعنی چی ؟
علیرضاـ یعنی ازت متنفرم، یعنی حالم ازت بهم میخوره ، یعنی دیگه دلم نمیخواد چشمم تو چشت بیفته ، یعنی دیگه...
همینطوری داشت داد میزد. صورتش سرخ شده بود باورم نمیشد این حرفها داره از طرف علیرضا به من گفته میشه .شاید هركس دیگه ای بود، اما علیرضا .آخ كه تو اون لحظه قلبم داشت از جا كنده میشد. خرد شدم . بانگاهی كه حالا بارونی بود و من هیچ طوری نمیتونستم كنترلش كنم، رو بهش كردم
ـ بسه. خفه شو.
همین. از همون وقت منم مثل سنگ شدم و تنفر تو وجودم ریشه دووند. حقم نبود به جرم نكرده، اینطوری خرد و تحقیر بشم. هرچه فكركردم دلیل این همه انزجار رو نفهمیدم. من هیچ كاری نكرده بودم حتی هروقت اگه كسی مزاحمم میشد یا ادعای عشق و عاشقی میكرد علیرضا در جریان بود و همیشه مثل یه دوست كمكم میكرد و به قول خودش باهم سرشونو میكوبیدیم به طاق. اما بعد از اون روز دیگه هیچی مثل سابق نشد. علیرضا داغونم كرد. از اون به بعد تا حالا دیگه حتی یك كلمه باهم صحبت نكردیم.آخرین باری كه دیدمش عید نوروز پارسال خونه مامان جون بود كه اونم همین كه ما اومدیم به یه بهانه ای خداحافظی كرد و رفت. وقتایی هم می اومد خونه ما كه من نبودم.
وقتی به خودم اومدم نزدیك به نیم ساعت بود كه غرق در خاطرات تلخ گذشته شده بودم. بازم تنفر همه جونمو گرفت. مشتمو كوبیدم رو فرمون
ـ ازت متنفرم علیرضا، متنفرم.
با یه نفس عمیق دستمو روی زنگ فشار دادم. خدا كنه فقط علیرضا نباشه. بعد از چند دقیقه صدای منصور پسر خالم از تو آیفون اومد
ـ بله؟
ـ بله و مرض. درو بازكن بچه قرتی در عوض علف جنگل زیر پام سبز شد.
صداش با خنده همراه بود
ـ برو وقتی باادب شدی برگرد، ببینم میتونم كاری واست بكنم یا نه.
و گوشی رو گذاشت. حرصم دراومده بود باز از این عادتهای خركی اومد سراغم. دستمو گذاشتم روی زنگ و همینطوری نگه داشتم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود كه در باز شد. این شد یه چیزی! همینطوری كه از حیاط رد میشدم داد زدم
ـ جوجو ، تو هنوز نمیدونی با من كسی نمیتونه در بیفته . به قول شاعر:
هركی با راحیل خوشگله دراُفتاد وراُفتاد
منصور اومد رو تراس. داشت میخندید
ـ سلام . بابا بذار برسی بعد دلقك بازیتو شروع كن.
حالا دیگه رسیده بودم بهش. یه لنگه كفشمو درآوردم. اُفتادم دنبالش .منصورم وقتی دید هوا پسه پا گذاشت به فرار.
ـ ای سلامو كوفت، ای سلامو زهرماری، ای حصبه، ای وبا. من یه دلقك بازی به تو نشون بدم كه حظ كنی.
ـ تو باز شروع كردی
مامان بود. مثلاً میخواست نشون بده كه عصبانیه ولی خدا میدونه كه چقدر خودشو كنترل میكرد كه نخنده.
ـ سلام بر مادر گرام. ماشاا... هزارماشاا... من هر دفعه شما رو میبینم كه از دفعه قبل خوشگلتر میشین. بزنم به تخته...
نگام چرخید به سمت منصور
ـ كله تو بیار جلو فعلاً دوتا علی الحساب بزنم به كله تو تا بعد.
دایی خسروـ پدر سوخته تو هنوز نیومده شروع كردی
ـ به به جناب فرهمند كبیر.سلام قربان چه عجب كه ما شمارو زیارت كردیم. ای كاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم. ماشاا... هزارماشاا... شما هم كه مثل خواهرتون هرچی میگذره جیگرتر میشین. ببینم جناب شما قصد ازدواج ندارین؟
دایی خسروـ مگه كسی میتونه حریف تو آتیش پاره بشه. بیا ببینم............... و دستاشو از دو طرف باز كرد. به حالت بچگی پریدم تو بغل دایی. آخ كه چقدر این دایی یكی یه دونه رو دوست داشتم.
مامان ـ داداش لوسش میكنی؟
دایی ـ عزیز دلمه.
با دایی و مامان رفتیم تو پذیرایی. با یه نگاه فهمیدم علیرضا نیست و یه نفس آسوده كشیدم. پریدم طرف مامان جون
ـ مامان جون قربونت برم زیارت قبول.
مامان جون ـ خدا نكنه ......... و بعد در حالیكه سعی میكرد منو كه مثله كوآلا بهش چسبیده بودم از خودش جدا كنه، با یه لحن طلبكارانه گفت:
ـ خوبه خوبه. خودتو لوس نكن. دختره خرس گنده.
ـ تو رو خدا مامان جون این ابراز احساساتتون منو كشته..............یه خورده شیطون شده بودم.
ـ ببینم واسه من كه دعا كردین؟
مامان جون ـ واه معلومه. من واسه همتون دعا كردم.
ـ نه منظورم همون دعای مخصوصه.
مامان جون ـ دعا مخصوص دیگه چه صیغه ایه؟
با یه حالت زار گفتم:
ـ بابا همون كه به این جمله اشاره داره: شاید این جمعه بیاید شاید...... و پشتش یه آه كشیدم
یه دفعه صدای خنده بلند شد. مامان جون كه گیج شده بود گفت:
ـ نخندین ببینم این خیر ندیده چی میگه.
الهام ـ مادر جون منظورش اینه كه واسش خواستگار بیاد.
مامان جون ـ وای دختر این حرفا چیه میزنی. خوبیت نداره حالا اگه یكی بفهمه چی میگه. زمون ما اگه یكی بهمون حرف خواستگار میزد میشدیم عین لبو، استغفرا... بیا برو حیا كن.
همه داشتن میخندیدن منم راه افتاد برم بیرون. مامان جون با همون حرص همیشگیش گفت:
ـ حالا كجا داری میری؟
ـ اِ خوب دارم میرم حیا كنم دیگه
خلاصه با شوخی و خنده باهمه احوال پرسی كردم. هنوز ننشسته بودم كه علیرضا اومد تو. فكر میكردم بیمارستان باشه. یه لحظه نگاش اُفتاد به من. عضلات صورتش منقبض شد و نگاش بازم پر از تنفر. خود منم حالی بهتر از اون نداشتم . میدونستم همه حركاتمونو زیر نظر دارن. سریع نگاهشو به جهت مادر جون تغییر داد.
علیرضاـ خوب اگه كاری ندارین من دیگه برم.
مامان جون ـ حرف رفتنو نزن كه ناراحت میشم. میخوایم شام دور هم باشیم. بعد از چند وقت همه دور هم جمع شدیم.
میدونستم روی صحبتش به طرف من و علیرضاست. امروز واقعاً همه دور هم جمع بودیم. دایی خسرو با زندایی مهوش ،یاسر پسر بزرگتر دایی به اتفاق همسر مهربونش نازنین. خاله ماندانا و همسرش عمو جلال، منصور،الهام،خاله كتایون وعمو مصطفی وسارا و خونواده چهار نفری ما.
علیرضا خیلی آروم اومد رو یه مبل كه فاصله اش با من زیاد بود نشست. همه ساكت بودند. تو این یه سال فرقی نكرده بود فقط فكر میكنم درصد تنفرش بیشتر شده بود. احساس خفگی میكردم.كاش میشد یه طوری از این وضعیت نجات پیدا كنم. رو كردم به مامان جون
ـ ببینم بقیه كی میان واسه زیارت قبول
مامان جون ـ خودمونی ها كه اومدن بقیه هم كه دیگه از فردا صبح فكر میكنم بیان
دوباره سكوت شد انگار كسی نمیخواست این سكوت لعنتی شكسته بشه. ای خدایا چه طوری میتونم فرار كنم. تا حالا چند بار بقیه خواسته بودن كه ما دوتا رو باهم روبرو كنند ولی هربار یه چیزی مانع شده بود. انگار این دفعه موفق شده بودند و مامان جون نقش اصلی رو داشت. مامان جون رو كرد به من
ـ قربونت برم بلندشو این ظرف شیرینی رو از تو آشپزخونه بیار. علیرضا مادر تو هم قربون دستت این بشقابها رو بچین.
بدون هیچ حرفی رفتم سمت آشپزخونه. سرم داشت منفجر میشد. صورتمو به مدت چند دقیقه زیر آب سرد گرفتم. فكر میكردم داره از صورتم بخار بلند میشه. بلاخره ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون. باز همون سكوت عذاب آور. خیلی آروم ظرف رو دور میگردوندم. هرلحظه ضربان قلبم بیشتر میشد وقتی شیرینی رو جلوی منصور گرفتم با خنده گفت:
ـ ایشاا... شیرینی عروسی
شاید اگه هر موقع دیگه ای بود كلی سربه سرش میگذاشتم ولی حالا فرق میكرد. بدون هیچ جوابی به بقیه هم تعارف كردم. مطمئن بودم همه متوجه سكوت و وضعیت غیر عادی مجلس هستند ولی انگار هیچكس قصد نداره این حالتو به هم بزنه. آخرین نفر علیرضا بود ظرف رو گرفتم جلوش. از خشم وتنفر تمام تنم میلرزید. بدون هیچ حرفی یه تكه برداشت. منم سریع ظرف رو برگردوندم چون بیشتر از این طاقت ایستادن نداشتم. كاش اصلاً قلم پام میشكست ولی نمیومدم. تو همین موقع صدای زنگ تلفن همراهم، فرشته نجاتم شد. سریع رفتم بیرون. بعد از چندتا نفس عمیق بلاخره جواب دادم
ـ بله؟
غزاله ـ خبر مرگت كجایی كه دو ساعت طول میكشه تا این بی صاحاب مونده رو جواب بدی؟
خندم گرفته بود. خدا میدونه كه چقدر این دختر شیطونو كه همیشه خدا عصبانیه و با آدم سرجنگ داره رو دوست دارم. یه دختر چشم قهوه ای و لب قلوه ای، با یه صورت نسبتاً سبزه و بانمك كه عصبانیتش چهرشو بانمك تر میكرد. با غزاله توی دانشگاه آشنا شدم الان دو سالی میشد كه باهم دوست بودیم ولی حتی از خواهرم یهدا هم بیشتر دوسش داشتم و همیشه و همه جا باهم و پشت هم بودیم، به طوریكه تو دانشگاه بهمون میگفتن دوقلوهای افسانه ای. با صدای جیغ غزاله به خودم اومدم
ـ معلومه كدوم گوری رفتی؟
ـ ای بابا واسه چی داد میزنی پرده گوشم پاره شد. همین جام خوب.
غزاله ـ ای بمیری پس واسه چی، هرچی میگم جوابمو نمیدی؟
ـ تو فكر بودم. حالا بنال ببینم چه مرگته؟
غزاله ـ اِاِاِ بعد از سه ساعت فك زدن تازه میگه لیلی زن بود یا مرد؟ میگم خبر مرگت بلند شو بیا خونه ما.
ـ خونه شما چه خبره؟
غزاله ـ چم چاره مرگ. بیا اینجا بهت میگم. تا نیم ساعت دیگه اومدیا.
و تماسو قطع كرد. عجب خریه این بشر. حالا بگو اگه میگفتی میمردی. تو دلم آشوب شده بود. آخه سابقه نداشت غزاله یه دفعه زنگ بزنه و بگه سریع برم خونشون. همین كه وارد اتاق شدم . مامان مهلت نداد
ـ كی بود؟
ـ هیچی، غزاله بود نمیدونم چش شده بود فقط گفت سریع برم خونشون........ خیلی تند خداحافظی كردم و بدون اینكه به كسی مهلت مخالفت بدم ، راه افتادم سمت خونه غزاله اینا.
قسمت دوم
...............

نگام به چشمهای خیس از اشك فرانك بود. وقتی میومدم احتمال هرچیزی رو میدادم، بجز این. همینكه رسیدم دم خونه غزاله بدون زنگ زدن در باز شد. بدون معطلی رفتم داخل. فرانك روی مبل نشسته بود و آروم آروم گریه میكرد. به غزاله نگاه كردم اونم تو چشاش پر از سؤال بود. نشستم كنار فرانك ودستای ظریفشو تو دستام گرفتم.
ـ قربونت برم چی شده؟..........یه دفعه زد زیر گریه. سریع سرشو گرفتم تو بغلم . هق هق گریه اش تو فضا پیچیده بود.
ـ الهی فدات شم. واسه چی اینطوری گریه میكنی؟
ولی اون بدون جواب همینطوری گریه میكرد. درحالیكه موهاشو نوازش میكردم بهش مهلت دادم تا خودشو سبك كنه. فرانك یكی از دوستای من و غزاله بود. زیاد با كسی گرم نمیگرفت و تو دانشگاه فقط با منو غزاله دوست بود. دختر آروم و مرموزی بود. از زندگیش هیچی نمیدونستیم بجز اینكه تك فرزنده و پدر و مادرش هركدوم دنیای خودشونو دارند و اكثر وقتها جدا از هم زندگی میكنند. فرانك همینطور گریه میكرد ولی از شدت اولیه گریش كم شده بود. كم كم آروم شد بعد سرشو بالا آورد و با یه لبخند غمگین گفت:
ـ معذرت میخوام كه ناراحتتون كردم، دست خودم نبود، دیگه از غصه دلم داشت میتركید.
ـ عیبی نداره، دوستی واسه همین وقتهاست دیگه. حالا بهتر شدی؟
فرانك ـ آره ممنونم. راستش اول میخواستم بیام پیش تو، ولی بعد یادم اُفتاد كه غزاله گفته بود مامان باباش رفتن اصفهان، واسه همین اومدم اینجا
ـ غزاله ـ خوب كردی اومدی
معلوم بود كه حسابی كنجكاو شده كه ببینه چه خبره، اینو از پاهاش كه اونا رو بی وقفه تكون میداد فهمیدم.هروقت عصبی و كلافه میشد همینكارو میكرد.
غزاله ـ حالا ببینم چی شده ، كه اینطوری آب غوره میگیری؟
دوباره فرانك زد زیر گریه. به غزاله چشم غره رفتم. حداقل نذاشت این دختر آروم بشه بعد فضولیش گُل كنه. فرانك میون گریه گفت: مامان بابام از هم جدا شدن.
غزاله كه معلوم بود انتظار چیز دیگه ای رو داشته با عصبانیت گفت : همین. واسه همینه دو ساعته كه آبغوره گرفتی؟
فرانك با تعجب به صورت عصبانی غزاله نگاه میكرد. خوب طفلك غزاله هم حق داره، مامان بابای این قبلاً هم دست كمی از آدم های طلاق گرفته نداشتند، منتها حالا فقط رسمی شده بود. رو كردم به فرانك:
ـ خوب بابا غزاله هم راست میگه دیگه، این ننه بابای تو قبلاً هم وضعشون بهتر از این نبود، كه تو بخوای حالا اینطوری زار بزنی.
فرانك ـ یعنی شما دوتا میگین من بیخودی دارم گریه میكنم؟
غزاله ـ هم بیخودی، هم اینكه با این كارت، دست هرچی دیوونه اس از پشت بستی.
ـ خوب فرانك جون حتماً خسته ای بهتره فعلاً بری استراحت كنی تا بعد ببینیم چی پیش میاد
به دنبال حرف من غزاله هم بلند شد وبه طرف فرانك اومد
ـ بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم. فرانك بدون هیچ حرفی بلند شد و با غزاله همراه شد. چقدر غمگین بود بود. حال خودمم بهتر نبود باز این سردردهای مزاحم كلافم كرده بود. بلاخره بعد از كلی زیرورو كردن كابینت ها یه قرص مسكن پیدا كردم. داشتم قرصو میخوردم كه غزاله اومد
ـ ببینم بازم سرت درد میكنه؟
ـ آره... خوابید؟
غزاله ـ فكر نكنم با این حالیكه داره بتونه بخوابه. به نظرت دیوونه نیست؟ اون باید پیش بینی یه همچین روزی رو میكرد.
ـ چه میدونم، من كه جای اون نیستم... قرص خواب دارین؟
غزاله ـ آره فكر میكنم داشته باشیم
چند لحظه بعد با قرص خواب و یه لیوان آب پشت در اتاق بودم. چندتا تقه به در زدم
ـ بله؟ .... آروم درو باز كردم و رفتم داخل. لبه تخت نشستم
ـ هنوز نخوابیدی؟
فرانك ـ نه
ـ بیا اینو بخور، حداقل كمك میكنه چند ساعتی بدون فكر بخوابی.
چند دقیقه بعد آروم از اتاق خارج شدم. اَه این سردرد لعنتی هم كه انگار نمیخواد خوب بشه. علیرضا خدا لعنتت نكنه كه منو به این حال و روز انداختی. قبل از هر چیز یه راست رفتم سراغ تلفن و خیال مامانو راحت كردم.
غزاله ـ خوابید؟
ـ آره ولی به سختی
غزاله ـ امشب كه اینجا هستی ؟
ـ آره، پس من چی داشتم به مامانم میگفتم؟
غزاله ـ تو رو خدا گیر نده. ببینم راستی تو چته از وقتی اومدی حال و هوات مثل قبل نیست؟
ـ هیچی بی خیال
غزاله ـ بازم علیرضا ؟
ـ آره، امروز وقتی رفتم خونه مامان جون اونجا بود....... و بعد كل ماجرا رو گفتم.
غزاله ـ بلاخره كه چی ؟ بابا چرا نمیشینین مثل دو تا آدم حسابی حرف بزنین، ببینین مشكلتون چیه ؟
ـ غزاله خواهش میكنم بس كن. تو كه از همه چی خبر داری. تا حالا بیشتر از هزار بار شده كه با خودم گفتم یعنی من چیكار كردم كه علیرضا یه دفعه از اینرو به اونرو شد ولی هرچی فكر میكنم كمتر به نتیجه میرسم. نه تا حالا با پسری دوست بودم، نه قراری گذاشتم كه اون دیده باشه و بعد دچار سوء تفاهم شده باشه، نه بهش بی احترامی كردم نه هیچ كار خطای دیگه ای، باور كن دیگه مغزم كار نمیكنه. اصلاً من دارم میرم بگیرم بخوابم. شب بخیر.
غزاله ـ شب تو هم بخیر
بلاخره بعد از كلی فكر كردن و غلت زدن به خواب رفتم.


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:39 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]