رمان احتمالا گم شده ام
ساعت ده است یا یازده یا دوازده؟ چه اهمیتی دارد؟ سعی می کنم دیشب را به خاطر بیاورم جاش سامیار به خاطرم می آید و این که اهمیت دارد ساعت ده است یا یازده یا دوازده و اصلاً زود بیدار شده باشد، تا حالا چه کار کرده و حالا دارد چه کار می کنند...
از جا می پرم، دستم را به دیوار می گیرم و از اتاق خواب می آیم بیرون... سامیار توی اتاقش نیست... دلم هری می ریزد پایین... توی سالن سرک می کشم... توی آشپزخانه... توی حمام و توالت ... نیست... همان جا کنار دیوار توالت و می نشینم و نفس می کشم ... یک دفعه یادم می آید امروز صبح با تاکسی فرستادمش مهد کودک. باورم نمی شد یادم رفته باشد. خودم بیدار شده بودم، خودم به زور دو سه لقمه چپانده بودم توی دهانش، خودم لباس خوابش را کنده بودم و بلوز و شلوارش را تنش کرده بودم و توی کیفش آب پرتقال و بیسکویت بودم و به تاکسی سر کوچه زنگ زدم بودم یک راننده ی مطمئن بفرستد تا ببردش مهدکودک. نکند دارم آلزایمر می گیرم. یعنی آدم می تواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟ پاهایم را دراز می کنم روی زمین و سرم را تکیه می دهم به کاشی های سرد دیوار... فکر می کنم خواب بودم.... شاید ... دیدم دوباره توی حیاط مربع شکلی هستم که چهار تا باغچه دارد....
گندم بلوزش را می زند بالا...
می گوید:« من با یک روح عشق بازی می کنم...»
دروغ می گوید. گندم خیالباف است...
دیدم دوباره توی آن حیاط مربع شکلی هستم که وسطش یک حوض بزرگ آبی است...
صدای کفش های گندم را روی آجرش کف حیاط می شنوم پدرش همیشه هست و هیچ وقت نیست...
گندم وقتی لبخند روی گونه هایس چال می افتد. لبخندهاش حرص می خورم...
می گوید:« جواب مادرت را بده نگذار هر غلطی دلش می خواهد باهات بکند.»
بلند می شود و روی خاک باقچه زیر درخت توت که عین یک غول بزرگ شده، می رقصد. موهای مشکی بلندش به این ور و آن تاب می خورد. می گوید:« دروغ می گویی، ترسو!»
می گویم:« به من نگو ترسو.»
دور خودش می ترسد و می گوید:« ترسو، ترسو...»
گریه ام می گیرد، همه اش از دستم گریه اش می گیرد؛ از دست خدش و آن مادربزرگ قرتی اش با آن بلوز و دامن جوراب های مشکی و آن کفش های پاشنه بلند...
می گویم:« من دیگر نمی خواهم باهات دوست باشم.»
می رود آن سر حیاط به طرف اتاقش و می گوید:« به درک.»
دنبال می روم... توی اتاقش نیست... از آن اتاق اتاق کناری می روم... آن جا هم نیست... به مهمان خانه می روم.... نیست... به اتاق مادربزرگش می روم... نیست... حتا توی اتاق پدرش می روم... نیست.. برمی گردم وی حیاط... دلم هری می ریزد پایین، باغچه ها نیستند، ئرخت های توت و انار و سنجد، حوض آبی وسط حیاط و آجرفرش های کف حیاط میستند... نفس می کشم و هوایی نیست، نفس می کشم، هوایی...
چشم هایم را که باز می کنم، انگار سرمای این کاشی های سرد از توی کله ام فرو رفته است توی دلم و از توی دلم فرو رفته است توی پاهام... پاهام را جمع نی کنم توی بغلم . کمی که گرم می شوند، دشتم را می گیرم توی دیوار و بلند می شوم. می خواهم از توالت بیام بیرون که صورتم را توی آینه می بینم. می نشینم روی توالت و صورتم را بین دست هایم قایم می کنم. تازه یاد نگاه و حرف های امروز صبح سامیار می افتم. می خواست بداند چرا پشت چشمم این جوری شده.
دکتر پرسید:« چند وقت است با گندم به هم زدی؟»
گفتم:« هشت سال.»
می روم توی آشپزخانه. توی یخچال همه چیز به نظرم خشک و گندیده می آید. قبل از اینکه حالم بهم بخورد، درش را می بندم. دلم سیگار می خواهد مسخره است، صبحانه سیگار!... گندم از آدم هایی که تا بیدار می شدند صبحانه نخورده سیگار می کشیدند بدش می آید... به درک که گندم از چی بدش می آمد و از چی خوشش می آمد... دستم را می گذارم روی معده ام، انگار می خواهد از دهانم بپرد بیرون... صدای زنگ تلفن این بار ترتیب قلبم را می دهد. می پرم توی اتاق و از این که قلبم خودش را جراوجر کند، صداش را کم می کنم. با این که مطمئنم باز هم کیوان است، گوشی را برنمی دارم. می گذارم برود روی پیغام گیر. وقتی دارد پیغام می گذارد، جواب می دهم.
می گوید:« چه طوری؟»
چه قدر دلم کی خواهد بگویم به تو چه.
می گویم:« خوبم.»
می گوید:« سامیار چه طور است؟»
باز هم دلم می خواهد بگویم به تو چه.
می گویم:« رفته مهد کودک. دارم می روم دنبالش.»
می گوید:« اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن. مواظب خودت باش.»
خنده ام می گیرد... مواظب خودت باش.. دیروز منصور هم همین را بهم می گفت، مواظب خودت باش.
روی تخت ولو می شوم. چراغ سقف هنوز روشن است . وقتی کیوان هست نمی شود شب ها چراغ سقف را روشن گذاشت. می گوید بدن آدم صبح ها نیاز به نور دارد و شب ها نیز به تاریکی. برای همین بهتر است شب ها اتاق تاریک باشد... فکر می کنم چرا هیچ وقت به کیوان نگفته ام از خوابیدن توی اتاق تاریک می ترسم... آخر مگر دختر به این گندگی از خوابیدن توی اتاق تاریک می ترسد؟ آخر مگر دختر به این گندگی از مارمولک ... این بار صدای زنگ در ترتیب ... یعنی آقا رضاست؟... شاید من خانم نعمتی است... از فکر این که نکند منضور باشد هول می کنم... منصور هیچ وقت بدون تماس سرش را نمی اندازد پایین، راه بیفتد بیاید این جا. چه قدر نمی خواهد کسی را ببینم، حتا برای یک دقیقه، حتا برای نیم دقیقه، حتا برای... فکر می کنم درِ پایین باز بوده ... دستی توی موهای ژولیده ام می کشم و با همان ریخت و قیافه می روم طرف در قبا از این که د باز کنم یا نه... باز می کنم... تا جایی که می شود سرم را می اندازم پایین تا صورتم را نبیند. بتول مثل همیشه چادرش را از شرش بر می دارد و به جالباسی دو در آویزان می کند.
می گوید:« امزوز چند شنبه است؟»
در حالی که کفش و جورابش را می کند:« یک شنبه دیگر.»
می خواهم ازش بپرسم مگر نگفته ام این یک شنبه فکر می کنم لابد نگفته ام که آمده ... ج.راب های بلند مشکی اش را می چپاند توی کفش های خاکی اش و می گذارد کنار جا کفشی یک جفت دمپایی برمی دارد و می پوشد. دوباره انگار می شود عین یک خرص سفید و پشمالو که بهش بلوز و دامن پوشاند. می دانم که همین الان شروع می کند به وراجی. اصلاً براش مهم نیست توی سالن باشم یا توی اتاق ها یا توی حمام یا توی توالت . انگار برای همین حرف می زند. بعضی وقت ها فکر می کنم وقتی خانه نیستم، شاید باز هم همین یک کلمه حرف می زند.
می گوید: « آن وقت که بنزین کوپنی نشده بود تاکسی گیر نمی آمد چه برسد به حالا...»
دو در آشپزخانه به ظرفهای تلنبار شده ی توی آشپزخانه نگاه می کند، به آشغالدانی که تا کله پر از آشغال است و به میز که دست کمی از آشغالدانی ندارد.
می گوید:« شما که من را می شناسید، اگر بمیرم غیر از تاکسی جرئت نمی کنم سوار ماشین دیگری بشوم...»
خودم را می سانم به اتاق خواب و اتاق خواب. امروز احساس می کنم صدای بتول خانم مثل گربه ای وحشی هی به سر و صورتم پنجول می کشد، به خصوص حالا که صداش با تلق و تولوق ظرف هایی که دارد می شوید قاطی هم شده درست و حسابی نمی شنوم چه می گوید، ولی مطمئن م دوباره دارد از حادثه ای که مثل دیروز پریروزها توی محله شان اتفاق افتاده می گوید؛ مرد همسایه ای که به بچه ی هفت و هشت ساله ی طبقه ی بالای شان تجاوز کرده، پدری که بچه اش را خفه کرده، زنی که شوهرش را کشته، دختری که از خانه فرار کرده، پسری که مادرش را... از توی کیفم پول در می آورم و از اتاق می روم بیرون. موضوع فقط سر و صداهای بتول خانم نیست، موضوع این است که نمی خواهم کسی این خانه را تمیز کند، نمی خواهم کسی چیز میزهای این ور و آن ور ریخته را بگذارد سر جاش.
توی آشپزخانه بتول خانم درد می گوید:« گرانی، گرانی، نمی دانید گرانی چه به سر مردم آورده؟»
می گویم:« بتول خانم امروز نمی خواهد کار کنی، این هم پولت.»
با تعجب نگاهم می کند. می گوید:« خدا مرگم بده، چشم تان چی شده ؟»
تازه یاد چشمم می افتم که آن وسط لخت و عور است. فقط همین را کم داشتم... راه می افتم طرف اتاق خواب می گویم:« اگر خواستم یکشنبه ی دیگر بیاییی، بهت زنگ می زنم.»
می گوید:« آخر خانم...»
می گویم:« در را هم محکم ببند.»
فکر می کنم چه عجب! بعد از مدت ها خودم را از قید و بند این که کسی توضیح بدهم نجات داده ام... خنده دار است، خودم را از قید و بند این که بتول خانم توضیح بدهم نجات داده ام، خودم را ... صدای در را می شنوم که محکم به هم می خ.رد... اگر مجبور نبودم دنبال سامیار بروم، حتماً تمام روز همین جا دراز می کشیدم... گندم می گفت برای دراز کشیدن و فکر کردن و فاتحه ی یک روز را خواندن باید بهم درجه ی دکترا بدهند... گندم، گندم، کون لق گندم...
خودم را می رسانم به میز آرایشم. پشت چشمم کبودتر از آنی است که بشود راحت قایمش کرد. تند تند آرایش می کنم... مانتو و شلوارم را می پوشم و روسری ام را سرم می کنم... تند تند کیف و موبایل و عینک و بطری کوچک آبم را بر می دارم و از در می زنم بیرون... بالا چند لحظه ای را.... پایین عین گوسفندی که همین الان خرخره اش را بریده باشد به خرخر می افتم. همان جا کنار دیوار می نشینم و نفس می کشم ... یاد گندم می افتم که همیشه یا داشت از پله های خوابگاه می دوید بالا، یا می دوید پایین . به قول خانم حکیمی هیچ وقت نمی توانست مثل بچه ی آدم از این پله ها بالا و پایین برود.
نفسم که جا آمد می روم توی حیاط ... بوی مهر همیشه دلم را مالش می داده؛ اما امسال فقط دلم را از جا می کَند. روی برگهای زرد و قرمز و قهوه ای توی باغچه راه می روم و سعی می کنم به صدای خش خش شان گوش کنم... دوباره دلم سیگار می خواه، اما می دانم اگر سیگار داشتم و می کشیدم، حتماً همینجا روی همین برگ ها بالا می آوردم.
دکتر پرسید:« کی با گندم آشنا شدی؟»
گفتم:« سال اول دبیرستان.»قبل از اینکه سر و کله ی کسی توی حیاط پیدا شود، می روم توی پارکینگ. ماشین توی پارکینگ نیست. دلم هری می ریزد پایین ... چند لحظه ای فکر می کنم تا یادم بیاید دیشب ماشین را نیاورده ام تو. وقتی کیوان هم امکان نداد حتا یک ماشین توی کوچه بگذارد.
سوار می شوم... کمربندم را می بندم.... شیشه را پایین می کشم ... در بطری را باز می کنم و یک نفس نصفش را سر می کشم ... رایو را روشن می کنم و راه می افتم...
گوینده ی برنامه ی نمی دانم چی، شاد باش تا حسود نباشی، شاد باش تا نِفْس فقط در ناشادمانی هاست که حیات می یابد...
از چهارراه پارک وی می اندازم توی اتوبان مدرس... چرا این هوا دارد دیوانه ام می کند؟ عین چهارده سالگی ام شده ام ؛ عین همان وقت که تازه... اصلاً چه شد که آن روز توی دبیرستان از بین آن همه دختر برّ و برّ له من نگاه کرد و لبخند زد؟... بی معنی ! توی تمام عمرم همچین چیزی ندیده بودم. کسی داشت از بین آن همه دختر به من نگاه می کرد و لبخند می زد. سرم را چرخاندم و به طرف کلاس های زرد و زار آن طرف حیاط که دیگر نبینمش. نصف سرم مور مور می شد؟ ... دوماه؟... سه ماه؟ فکر می کردم نکند مریضم، نکند سرطان دارم، نکند می خواهم بمیرم؟... فکر کردم نباید نگاهش کنم، نباید نگاهش کردم و دیدم همان کس با همان نگاه و همان لبخند دارد می آید طرفم. واقعاً داشت یک راست می آمد طرف خود من. پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. من بودم، تک و تنها، گوشه ی آن حیاط خشکِ خشکِ خشک.
گفت:« عجیب نیست که من و تو این قدر شبیه هم هستم؟»
بیل برد بزرگی از این ور اتوبان کشیده شده تا آن ورش. آبمیوه گیری یی پر از توت فرنگی و کیوی خرده، دوتا توت فرنگی گندی آب دار، مولینکس، همیشه ماندنی....
از توی مدرس می خواهم بیندازم توی اتوبان صدر که دوباره همان ترافیک... دعا دعا می کنم مجبور نشوم زیر پل بایستم...
گوینده ی رادیو می گوید: یک شاخه گل، یک شهر پر از نور، یک تصویر روشن از تو دست هات پر از مهربانی است، که توی پر از اعتماد است...
آخ، مجبور می شوم بایستم. مرده شورش را ببرند. به نوارهای آهنی زیر پل نگاه می کنم، به آن همه بتن وخرت و پت دیگر، و دوباره این فکر که اگر همین الان زلزله بیاید حتماً این پل... یک دفعه یادم می آید که فقط پل نیست، آن همه ماشین روش هست. نا خودآگاه می خوانم:« بسم الله الرحمان الرحیم، الله لا اله الا هو الحی القیوم لاتاخذه...»
از زیر پل که می آیم بیرون، آیت الکرسی را نصف کاره ول می کنم و نفس می کشم... از آن همه چیز که تو بچگی یاد گرفته ام، فقط همین آیت الکرسی یادم مانده.
دکتر پرسید:« کجا با هم آشنا شدید؟»
گفتم:« زاهدان، دبیرستان...»
مسخره بود که چند دقیقه این نمی توانستم اسم دبیرستان را به یاد بیاورم.
شبیه هم هستیم... از این خنده دارتر دیگر چیزی نشنیدهبودم. چه طور می توانستم شبیه دختری باشم با آن چشم های سیاه و براق، با آن پوست گندمی صاف، با آن همه مو که از این ور و آن ور مقنعه اش بیرون زده بود، با آن لبخند که دوتا چال می انداخت روی سورتش ... دستش را دراز کرد طرفم... با آن انگشتها... دستش مثل اتو بود ... فکر کردم یعنی همه ی دست ها این قدر داغ اند یا این دست فقط اینجوری است.
گفت:« من گندمم. اسم تو چیه؟»
اسمم؟.. می خواستم اسمم را بگویم، اما انگار زبانم را برده بودند. دل آدم برای آن چال ها غش می رفت... یعنی واقعاً صدای من را وقتی زور می زدم اسمم را بگویم شنیدم؟
دارم از خیابان پاشا به طرف کامرانیه بالا می روم که دوباره از دیدن این همه برج سر به فلک کشیده توی خیابانی به این باریکی مو به تنم راست می شود. به هیچ کدامشان نمی شود اطمینان کرد. انگار بین زمین و آسمان ول اند، انگار با تکانی کوچک می توانند مثل آب خوردن از هم بپاشند و فرو بریزند... بطری ام را برمی دارم و یک قلپ دیگر می خورم... مغزم می پُکد. قرار بود دیگر هیچ وقت به گندم فکر نکنم و حالا ... چند وقت است؟... خواب گندم، فکر گندم... دلم نمی خواهد گندم فکر کنم، دلم نمی خواهد به چیزی که تمام شده است فکر کنم...
دوتا تلویزیون بزرگ، توی یکی اش جای س سبز و گوزنی که آرام ایستاده و با آن چشم های درشت و سیاهش به نقطه ای خیره شده، توی آن یکی، یوزپلنگی با چشم های وحشی و دهان باز و زبانی که رنگ خون است و نیش هایی به این هوا، دارد غران از توی تلویزیون می پرد بیرون، هیتاچی، بیست و چهار ماه ضمانت، نصب رایگان...
موبایلم توی جیبم می لرزد... نگاه می کنم ... جواب نمی دهم..... می دانم منصور مثل دیگری که کیوان نیست دنبالم می گردد تا باز همان چرت و پرت های همیشگی اش تحویلم بدهد. حیف من نیست که با خودم این کارها را می کنم، بگوید من خوشگل ترین زنی که تا به حال توی عمرش دیده، بگوید اگر دستور بدهم همین الان می آیددنبالم تا با هم برویم فلان رستوران... مادرسگ... بعضی وقت ها از این که از حرف هایش خوشم می آید حالم از خودم به هم می خورد... پشت چراغ قرمز که می ایستم، به دکه ی روزنامه فروشی نگاه می کنم و دوباره این وسوسه... این وسوسه که بپرم پایین و شماره ی جدید ماهنامه ی...
دکتر گفت:« داشتی از فرید رهدار می گفتی.»
حالا این دکتر هم گیر داده بود به فرید رهدار. نمی دانم از جان حرف های من درباره ی فرید رهدار دیگر چه می خواست
نظرات شما عزیزان: