رمان کوه شیشه ای

رمان کوه شیشه ای

از همان جا به بالای پله های مارپیچ نگاه کردم.همه چیز در تاریکی وهم آوری گم شده بود.صدای نفس های سطحی خودم را به وضوح می شنیدم.سرم دوران داشت و کف پاهایم زق زق می کرد.

دلم می خواست حرفی بزنم ولی توانی در صدایم نبود.سر پیچ بعدی مردی که سراپا سفید پوشیده بود ایستاده و نگاهم می کرد.دستهایش را با آرامش در جیبهای شلوارش فرو برده و چنان آراسته به نظر می رسید که انگار به مهمانی دعوت داشت.سپس احساس بی وزنی می کردم.یکبار دیگر او را از نظر گذراندم.خودش بود!وحشت و هراس تمام وجودم را در بر گرفت.چنان آرامشی در نگاهش بود که برای لحظاتی دچار تردید شدم.چیزی گفت که نفهمیدم.

خواست یک قدم نزدیک تر شود که قوای من درهم شکست و سقوط کردم...وقتی چشم باز کردم،آفتاب بی رمق زمستانی کف اتاق پهن شده بود.نفس راحتی کشیدم و آب دهانم را فرو دادم.پتو را کنار زدم و در جا نشستم.لباسهایم از شدت عرق به تنم چسبیده بود.به زحمت از جا بلند شدم و خودم را کنار پنجره کشاندم.حیاط کوچک خانه از برف به سپیدی می زد و انعکاس آفتاب به روی برفها چشم را می آزرد.صدای زنگ تلفن رشته افکارم را برید و چند لحظه بعد مامان وارد اتاق شد:

-تو بیداری؟
دلم شور می زد.سلام نمودم و صاف نگاهش کردم.با مهربانی گفت:
-اومدم ببینم خوابی یا بیدار؟برو تلفن رو جواب بده!شوهرته!
انگار چیز عجیبی شنیده بودم که با تعجب نگاهش می کردم.مامان گفت:

-چرا معطلی؟پشت خط منتظره!

پاهایم به زمین چسبیده بود.حالا مامان هم لحظه به لحظه متعجب تر می شد.مثل مرده ای متحرک به طرف تلفن رفتم و بی هیچ احساسی گوشی را برداشتم.سنگینی نگاه مامان را از پشت سرم حس می کردم اما کوشیدم بی اعتنا باشم.می دانستم اگر بخواهم نقش بازی کنم مجبورم تا اخر ادامه دهم.بالاخره که چی؟دیر یا زود باید بدانند!با صدایی سرد و بی تفاوت گفتم:

-فکر کردم قبلا حرفهامون رو زدیم!بناباین دلیلی برای تماست نمی بینم.

صدایش رنج دیده و محتاط بود.
-فقط می خواستم مطمئن بشم به سلامت رسیدی!

هیچ حسی جز ترحم برایش در قلبم نمبود.خیلی محکم گفتم:

-لازم نیست نقش مردهای مقید و دلسوز رو واسه من بازی کنی!دیگه هرگز،هرگز نمی خوام صدات رو بشنوم.

گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم و تلاش کردم همانطور که توانا گفته بود از اعماق درون آرام باشم ولی پلکم می پرید.خانه در سکوت آزار دهنده ای فرو رفته بود و فقط صدای شرشر آکواریوم به گوش می رسید.به عقب برگشتم.مامان همان جا مثل مجسمه خشکش زده بود.بی مقدمه تز آن بود که فکر می کردم.باید به او حق می دادم،اما خودم را محق تر از هر کسی می دانستم.آرام زمزمه کردم:

-بعدا با هم حرف می زنیم مامان!

اشک در چشمانش حلقه زد.تاب دیدن گریه اش را نداشتم.خواستم به اتاق برگردم که با صدای لرزانی گفت:

-هیچ فکر نمی کردم روزی برسه که به عنوان یه مادر احساس سرشکستگی کنم.
آرام گفتم:
-شما هیچی نمی دونید مامان.
با صدایی بلغض آلود گفت:

-اگه الان با گوش های خودم نمی شنیدم باور نمی کردم.تو چطور تونستی با شوهرت این طور صحبت کنی؟شک دارم که تو رو خودم تربیت کرده باشم.یعنی زندگی توی غربت آن قدر تو رو عوض کرده؟

گفتم:
-مامان!خواهش می کنم!گفتم که!زندگی همه رو عوض می کنه!شما چی می دونید؟کسی چه می دونه من چی کشیدم؟از من نخواین بگم.من فقط دو سه روزه که برگشتم.دلم نمی خواد به این زودی همه چی رو به خودم و شما تلخ کنم.
صدای خودم هم از بغض لرزید.به اتاقم برگشتم اما برخلاف میلم گذشته با سرعتی سرسام آور داشت در برابرم نقش می بست.انگار همین دیروز بود که مامان از بیرون صدا می زد:

-پریا،پریا،بیا تلفن!

همان طور که حوله روی سرم بود با بی حالی از جا بلند شدم و خودم را از اتاق بیرون کشاندم.مامان مشغول نظافت خانه بود.صدایم از ته چاه بیرون می امد.پرسیدم:
-کیه مامان؟

مامان در حال گردگیری مبل سه نفره پذیرایی گفت:

-ثریاست.
همین طور که به طرف تلفن می رفتم گفتم:

-بهش می گفتین خودم بعدا بهش زنگ می زنم.حالا می خواد مخم رو بخوره،منم که حال ندارم.

گفت:
-گفت کار واجب داره!
روی صندلی کنار میز تلفن نشستم و گوشی را برداشتم.قبل از هر چیز به شوخی گفتم:
-بازکه تویی خروس بی محل!

خندید و گفت:

-علیک سلام!این چه صداییه؟چیزی نبود بخوری که سرما خوردی؟

عطسه ای کردم و گفتم:

-دیروز تا حالا هم دارم خودم رو لعنت میکنم که اومدم اونجا،هم تو رو که اون سرما خوردگی کوفتی ات رو دادی به من!خیرت که به آدم نمی رسه!داشتم بخور می کردم بلکه یه کم صدام باز بشه!
ثریا خندید و گفت:
-می بینی که من صحیح و سالمم.بی خود گردن من ننداز!به خودت بگو که توی چله ی زمستون لباس های مامانی می پوشی!هر چند که کارهات همچین بی حکمت هم نیست!بالاخره هر کی قرتی بازی در میاره پای عواقبش هم می شینه!
-باز پس پرده حرف زدی؟
آرام گفت:
-اگه بدونی چه خبری برات دارم حاضر می شی هر چی درد و مرض دارم بگیری تا فقط بشنوی چه خبره!
گفتم:
-چیه؟زیر لفظی می خوای؟بنال بینم چه خبره!
باز داشت سر به سرم می گذاشت:

-آخه بیچاره!اگه همینطوری بگم که یکهو از خوشحالی پس می افتی!

بی حوصله گفتم:
-می گی یا برم دنبال کارم؟بامبول جدیده؟

میان خنده گفت:

-بامبول چیه؟خره،گاوت زاییده!اونم دو قلو!
بعد تقریبا جدی گفت:

-خاله اون دور و برها نیست؟

مامان توی آشپزخانه سرگرم بود.گفتم:
-نه!چطور مگه؟
با هیجان گفت:

-غلط نکنم،امروز و فردا از شرت خلاص می شیم.

بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:

-باز چه خوابی دیدی؟هیچ معلومه چی برای خودت بلغور می کنی؟

ثریا گفت:
-من الان زیاد نمی تونم حرف بزنم یک وقت مامانم از راه می رسه!احتمالا خودش امشب یا فردا به خاله زنگ می زنه اما تو ازمن نشنیده بگیر.فقط می خوام توی جریان باشی!
گفتم:

-تو که هنوز حرفی به من نزدی!ای جونت بیاد بالا!

با عجله گفت:
-پریروز که اینجا بودی،اون زن چاقه با دخترش یادته که می گفتی خیلی نگات می کنند؟
-خب؟
-انگار خیالاتی توی سرشون دارند.امروز صبح اومده بودند خونه ما!زنه داشت به مامانم می گفت پسرش دندانپزشک مقیم آمریکاست.می گفت خیلی وقته دارند دنبال یک دختر خوب می گردند.ظاهرا چشمشون بدجوری تو رو گرفته!
تو از کجا فهمیدی؟

از تعریف هایی که از تو می کردند.غلط نکنم شانست گفته!باز هم بگو دختر خاله اَخه!فکر کنم حالا از خوشحالی داری بال در میاری!

-خب که چی؟
-گمشو!دیوونه!همچین حرف می زنی که انگار شوخیت می اد!بدبخت،طرف اقامت آمریکا رو داره!می دونی یعنی چی؟یعنی آخر همه چی!
-هنوز نه به داره،نه به باره...
-هالو،شماره تلفن و آدرس از مامان گرفتند.خدا وکیلی نمی دونم چه کار کردی که همچین شانسی سراغت اومده!اما یادت باشه دست راستت رو بذاری زیر سر من!

-دوره و زمونه بر عکس شده!قدیم ها پسرها هول می شدند،حالا...

-دیوونه!دست از این قد بازی بردار!همه دارند خودشون رو تیکه پاره می کنند و به هزار آب و آتش می زنند که فقط پاشون برسه اونجا،اون وقت تو ناز می کنی؟من نمی دونم چرا همیشه سیب سرخ نصیب دست چلاق می شه!بشین دعا کن یارو چشمش تو رو بگیره!دیگه چی از این بهتر؟

-مرگ واسه همسایه خوبه؟اگه اون قدر خوشت اومده بسم الله...

-آخه بدبختی من اینه که اون ها چشمشون توی گنده دماغ رو گرفته!اگه واسه من پیش بیاد که سه سوت!فقط بالاغیرتا یه فکری واسه اون فین فینت بکن که یه وقت توی ذوقشون نخوره!این جور که فهمیدم طرف تک پسره!پزشک هم که هست!اقامتم داره!
از جوش و جلایی که در کلامش بود خنده ام گرفت.خیلی جدی گفت:

-مامانم بهشون گفت صبر کنند تا اول خودش با مامانت حرف بزنه،بعد اونها زنگ بزنند.زهر مار!چیه؟دارند قند توی دلت می سابند که قهقهه می زنی؟بمیری الهی!کوفتت بشه زندگی توی آمریکا.

خنده ام شدت گرفت،آن قدر که به سرفه افتادم.ثریا پرسید:

-کیف کردی بهت چه خبری دادم؟حالا مژدگونی من چیه؟

گفتم:
-برو بابا دلت خوشه!من توی چه فکری ام،تو کجایی!
ثریا گفت:
-نگذار به عقلت شک کنم!می خوای اینجا بمونی که چکار کنی؟دو ساله موندیم پشت کنکور!تازه بر فرض که قبول بشی،خیال کردی درست که تموم بشه دستت بند شده؟از اون هایی که قبل از ما درس خوندند بپرس ببین چی می گن!می ری اونجا درس می خونی،کار می کنی،واسه خودت سری توی سرها در می آری!مگه خر بزنه پس سرت که این فرصت رو از دست بدی!ما هم پُز می دیم به این و اون دختر خاله مون آمریکاست!
گفتم:

-مخم رو خوردی!خبر مهمت همین بود؟

-تو آدم بشو نیستی!من رو بگو که واسه کی این قدر جوش می زنم!
وقتی گوشی را روی تلفن گذاشتم آن قدر در فکر بودم که متوجه مامان نشدم.حتی نفهمیدم که چطور خودم را به اتاقم رساندم.داشتم ظرف آب جوش رو برای گرم کردن بلند می کردم که صدای مامان از پشت سر،من رو به خودم آورد.
-چی می گفتین این همه وقت؟خوبه تازه همدیگه رو دیدید!
همان طور که با ظرف آب به آشپزخانه می رفتم گفتم :

-هیچی!ثریا رو که می شناسید!صبح به صبح دو تا تخم مرغ رسمی می بنده به چونه ش!

مامان با نگاهی دقیق به صورتم گفت:

-اگه می خوای دوباره بخور کنی بهتره آب رو گرم کنی!

نمی دانم چه چیز در صورتم بود که انعکاسش را در صورت مامان می دیدم.او در نوع خودش خیلی زیرک بود و من هر وقت تلاش می کردم چیزی را مخفی کنم فورا لو می رفتم.با عجله از مقابلش عبور کردم و به آشپزخانه رفتم اما در دل از این که تا آن اندازه مورد توجه قرار گرفته بودم،به خودم می بالیدم.

تلاش می کردم ذهنم راروی نوشته های پیش رویم متمرکز کنم،ولی نمی توانستم.فکرم از دیروز-بعد از شنیدن حرفهای ثریا-بدجوری مشغول شده بود.دلم می خواست بی تفاوت باشم ولی افکار رنگارنگی در مغزم زیر و رو می شد.کوشیدم تصویر خواستگارم را با تداعی مادر و خواهرش در ذهنم ترسیم کنم،ولی با کمال تعجب حس کردم چند و چون این موضوع برایم مهم نیست و آن قدر نگذشت که فهمیدم بیش از خود او ، شرایط استثنایی زندگی با اوست که برایم مهم است و این موضوع وقتی برایم روشن شد که سعی کردم با خودم صادق باشم.احمقانه بود!ذهنم گرفتار مردی شده بود که در حد چند جمله از او می دانستم و حتی هنوز او را ندیده بودم.عصبی به عقب تکیه دادم و پاهایم را کاملا روی تخت دراز کردم.آرام گفتم:«ای لعنت به تو ثریا که وقتی هم نیستی مغزم رو بازی می دی!»


ثریا دختر دوم خاله شهین بود که پدرش یکی از تاجران موفق و بزرگ نخ در تهران محسوب می شد.خواهر ثریا سه سال قبل با جوانی از طبقه خودشان ازدواج کرد و ثریا که درست هم سن و سال من بود،مثل من در آرزوی راهیابی به دانشگاه درس می خواند.رابطه ی ما آنقدر نزدیک بود که من هیچ وقت کمبود خواهر را حس نکردم.مادرهای ما هم رابطه ی نزدیکی با هم داشتند و به رغم تفاوت های زیاد مادی و اخلاقی عاشق هم بودند.

خاله شهین،تنها خواهر مامان،توی خانه ی مجللش در جردن زندگی می کرد و سوادش به زحمت به دیپلم می رسید و مادر ما تحصیلکرده و معلم پایه پنجم دبستان بود و با رضایت و سعادت سالها قبل با پدرم که مردی تحصیلکرده و کارمند بود ازدواج کرده و و زندگی ساده و بی آلایش با حقوق کارمندی را به ازدواج با پول ترجیح داده بود.

پدرم هم البته قدرش را می دانست و از گل نازک تر به او نمی گفت.او کارمند ارشد دادگستری بود و لیسانس زمان قدیم را داشت و تمام هم و غمش را مثل مادر برای من و پیمان گذاشته بود.او مردی با شرافت و صادق و آگاه بود و برای حفظ کانون گرم خانوادگی از هیچ تلاشی فروگذار نبود.

در مقابل،من و پیمان هم سعی می کردیم به خواسته ی انها که تحصیل به نحو احسن بود جامه ی عمل بپوشانیم.به این ترتیب من دیپلم ریاضی را با معدل بیش از هفده گرفتم و پیمان هم در سایه ی نظریات و دقت مامان و پشتکار خودش سال دوم دبیرستان را در رشته ی تجربی پشت سر می گذاشت.البته من دو سال متوالی در کنکور قبول شدم ولی چون دانشگاه شهرستان بود و از آن گذشته پدر و مادر تاب دوری از فرزند را نداشتند ،به امید آینده ی بهتر همچنان پشت کنکور ماندم.با این وصف شکی نبود که خواستگار تازه همان ابتدا در آزمون پدر و مادر رد می شد ولی خودم...احساس خاصی داشتم.

برای منی که تا آن روز جز چند شهر ایران را ندیده بودم ،تصور اینکه بتوانم به بهانه ی ازدواج از ایران خارج شوم ،تقریبا گیج کنند ه و دور از دسترس بود.وقتی به خودم آمدم چیزی به غروب نمانده و انوار قرمزو نارنجی خورشید به فضای نیمه تاریک اتاق حالت قشنگی داده بود.دلم نیامد چراغ اتاق را روشن کنم.داشتم از پنجره قدی اتاق به حیاط نگاه می کردم.که در کوچه باز شدو او وارد حیاط شد.با دیدنش دوباره آتش قلبم شعله ور شد و صورتم گر گرفت.مثل همیشه کیفش را با آرامش در دست داشت و قدم هایش کشیده و بلند بود.صدای پاهای اورا حتی با چشمان بسته هم می شناختم.درست مثل یک ریتم تکراری!یادم نیست از کی عاشقش شدم.شاید از روزی که برای اولین بار او را دیدم.

همان روزی که با مادرش برای دیدن طبقه بالا امده بودند.رفتارش یک رفتار مردانه و پر جاذبه بود،آن هم برای دختر نکته سنج و احساساتی مثل من که تازه داشت دوران بلوغ را پشت سر می گذاشت.دلم می خواست راز این عشق عجیب را با کسی شریک شوم ولی با چه کسی؟البته ثریا مورد اعتمادم بود ولی هر بار سعی می کردم در این باره حرف بزنم زبانم بند می امد.من حتی موقع روبه رو شدن با او زبانم بند می امد و صدای قلبم آنقدر اوج می گرفت که می ترسیدم رسوا شوم.حال عجیبی بود!عاشق کسی بودم که در طول آن دو سال،جز در حد سلام و احوالپرسی،حرفی میانمان رد و بدل نشده بود و من حتی جرت خیره شدن در صورتش را نداشتم.

اغلب تنگ غروب از پشت پنجره اتاقم به انتشار امدنش می نشستم و ازهمان جا سیر نگاهش می کردم.هر روز برای چند ثانیه در تیررس نگاهم بود و هر بار آرزو می کردم آن ثانیه ها مثل بخش های یک فیلم،آرام و قابل تکرار باشند.

اسمش حامد بود و چون تنها فرزند خانواده اش بود،بعد از مرگ پدر،با مادرش زندگی می کرد.نزدیک سی سالش بود،ولی رفتارش بر عکس ظاهرش خیلی پخته تر و مسوول تر از سن و سالش نشان می داد.با این همه،آن قدر جذاب و برازنده بود که بتواند دل دختر مغرور و مشکل پسندی چون مرا ببرد.خیلی کم حرف و آرام بود.بر عکس خودش،مادر سر و زبان داری داشت،آن قدر که هر چه لازم بود در طول آن مدت درباره اش بدانم از طریق مادرش فهمیدم.حامد فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی و جزء معاونین ارشد یکی از بانک های معتبر تهران بود.مادرش خیلی خصوصی به مادرم گفته بود به زودی به دلیل خدمات صادقانه اش ، قرار است به ریاست یکی از بانک های بزرگ شهر منصوب شود.

او نهایت عشق و آرزوی مادرش بود.مادرش،خانم کیانی،حاضر نبود حتی خار به دستش فرو رود.آنها جدا همسایه های بی ازاری بودند،آن قدر که نه تنها پدرم با رضا و رغبت طی آن مدت به اجاره خانه اضافه نکرد،بلکه بارها به حامد صراحتا گفت فکر رفتن و جابه جایی را از سر به در کند.خوب به یاد دارم رزهای اول،یکی از مخالف های سرسخت اقامت انها پدر بود،چون معتقد بود من و مادر با حضور یک پسر جوان در خانه معذب خواهیم بود.ولی به مرور وقتی با منش و شخصیت حامد آشنا شد و فهمید او صبح تا غروب بیرون از خانه است،نه تنها به خاطر چنان افکاری از خودش شرمنده شد،بلکه از آن به بعد او را برای برادرم پیمان الگو قرار می داد و جوانمردی و تعهد او را تحسین می کرد.

پدر معتقد بود در دوره ای که جوان ها فشار زندگی را روی دوش خانواده ها گذاشته اند،وجود چنین جوانان متکی به نفس و مسئولی مثل ثروتی بزرگ و با ارزش است.خودم بارها او را به شیوه های مختلف امتحان کردم ولی رفتار حامد همیشه سنجیده و معقول بود.نمی دانم،شاید هم عاشق غرورش بودم،اینکه حتی تلاش نمی کرد مستقیم به صورتم نگاه کند.به قول مامان رفتار او به نحوی بود که زنها به هیچ وجه معذب نمی شدند.

آهسته می رفت و آهسته می امد.یادم می اید اولین سال اقامتشان،خانم کیانی چند روزی برای دیدن خواهرش به شیراز رفت و آن دوران مصادف شد با اولین سال فارغ التحصیل شدن من از دبیرستان و شروع اوقات فراغتم تا آغاز کلاس های کنکور.هیچ وقت آن روزها را فراموش نمی کنم.در حقیقت آن روزها و ساعتها بهترین فرصتی بود که به او بیشتر فکر کنم و در حالات و روحیاتش دقیق تر شوم.مرتب و آراسته لباس می پوشید،سر ساعت معینی از خانه خارج می شد و راس ساعت معینی به خانه بر می گشت.

گاهی با یک بغل خرید و گاهی با یک بغل پوشه!مامان چند بار به رسم ادب در غیاب خانم کیانی برای صرف شام دعوتش کرد ولی مودبانه دعوت ما را رد کرد.اولین برخورد ما از نزدیک هم طی همان روزها صورت گرفت.عصر یک روز پاییزی بود پیمان به شدت سرما خورده و مامان اصرار داشت قبل از تاریکی هوا او را پیش دکتر ببرد.وقتی انها از خانه خارج شدند هوس کردم در تنهایی کاست کوروش یغمایی را گوش کنم.

دلم بدجوری گرفته بود.روی تخت دراز کشیده بودم و در حال و هوای خودم غرق بودم که با صدای زنگ از جا پریدم.صدای ضبط صوت را کم کردم و گوشی آیفون را برداشتم.در حقیقت انتظار شنیدن هر صدایی را غیر از صدای او داشتم.لحنش شرم زده و معذب و لرزان بود.

-ببخشید،حامدم پریا خانم.متاسفانه صبح کلیدم رو خونه جا گذاشتم.ممکنه در رو باز کنید؟
قلبم فرو ریخت و فقط با انگشتان لرزانم دکمه ی در باز کن را فشار دادم.قبل از انکه گوشی را سر جایش بگذارم شنیدم که گفت:
-ممنونم.ببخشید که مزاحمتون شدم.
هنوز از شوک اولی خارج نشده بودم که شوک دومی غافلگیرم کرد.همان طور هیجانزده ی شنیدن صدایش بودم که صدای زنگ آپارتمان مرا به خود آورد.از چشمی نگاه کردم.خودش بود.بی هیچ حرفی در را باز کردم.لبخندی صمیمی به لب داشت و یک سر و گردن از من بلند تر بود.در سلام کردن پیشقدم شد و بی انکه منتظر شنیدن جواب بماند درادامه گفت:
-داشتم می امدم این پاکت نامه نظرم رو جلب کرد.انگار زیر بارون کمی خیس شده ولی امیدوارم داخلش قابل رویت باشه.
بعد آنرا به طرفم گرفت و گفت:

-بفرمایید.مال شماست.

با دستی لرزان پاکت را گرفتم و به زحمت تشکر کردم.نمی دانم چطور تا آن روز متوجه تک و توک موهای سفیدش نشده بودم.دوباره با لبخندی مودبانه گفت:

-باز هم از اینکه مزاحمتون شدم معذرت می خوام.

باورم نمی شد با همان چند جمله زیر و رو شوم.شاید فقط یک دیوانه مثل خودم قادر بود آن قدر منظور،به نفع خودش،در آن چند جمله ی معمولی دست و پا کند.وقتی به خودم آمدم که توی پذیرایی نشسته بودم و نگاهم روی پاکت نامه خیره بود.حتی متوجه نشده بودم نامه از کی و کجاست.پشت پاکت را نگاه کردم.مخاطب نامه پدرم بود.یکی از همان نامه های معمول اداری.به اتاق کار پدرم رفتم و پاکت مرطوب را روی میزش گذاشتم.گیج گیج بودم.انگار توی خواب راه می رفتم.حس می کردم وزنم به سبکی یک پر شده و دارم از داخل می سوزم.حالم آنقدر دگرگون شده بود که مامان هم با یک نظر فهمید.مانده بودم که آیا او هم متوجه ماجرا شده .آن شب به اصرار مامان که خیال می کرد از پیمان سرماخوردگی گرفته ام،یک قرص سرما خوردگی خوردم و اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد.


 

صبح که از خواب بیدار شدم،آن قدر منگ بودم که خیال کردم همه ی آن اتفاقات را در خواب دیده ام.انگار آرام و قرار نداشتم.دلم می خواست با یکی حرف بزنم.به ساعت نگاه کردم.از ده گذشته بود.مامان و بابا و پیمان رفته بودند.به آشپزخانه رفتم. میز صبحانه آماده بود.سرو صورتم را آب زدم و صبحانه ای عجولانه خوردم.آن وقت سر حوصله کنار تلفن نشستم و عزمم را جزم کردم.شاید ثریای ورپریده راه حل مناسبی برای این مشکل پیدا می کرد،ولی هنوز شماره ی چهارم را نگرفته،گوشی را روی تلفن گذاشتم.باید از کجا شروع می کردم؟از آن گذشته غرورم اجازه نمی داد حقیقت را آن طور که بود تعریف کنم.چه باید می گفتم؟اینکه عاشق حامدم و خودش نمی داند؟همین مانده بود که ثریا دستم بیندازد.

باورم نمی شد،منی که به زمین و زمان فخر می فروختم،آن طور گرفتار و زمین خورده ی کسی شوم.خوب که فکر می کردم می دیدم حق با ثریاست.آدم وقتی گرفتار می شود قادر نیست منطق و عقل را در خواسته هایش دخالت دهد.به نظرم،من هم در چنان جایگاهی ایستاده بودم.احساس شرمساری بدنم را داغ کرد.

از آن روز تمام تلاشم این بود که با احساسم مبارزه کنم.هربار با او روبه رو می شدم،آتش زیر خاکستر شعله ور می شد،ولی او همچنان ساکت و آرام بود و من به نیم نگاهی دلخوش.نمیدانم اگر نیم قدم به جانبم بر می داشت چه می کردم،شاید بال در می آوردم!اما افسوس ما از دو دنیای متفاوت بودیم.او مرد کامل و عاقلی بود و من دختر جوانی که هیجانات مقتضی سنش به رفتارهای عجیب و شیطنت باری وادارش می کرد و شاید هم همین رفتارها در نظر او کوچک و کوچک ترش می کرد که عاقبت هم به چشم نمی امد.

این فقط آرامش او نبود که رنجم می داد بلکه اشاره های گاه و بلیگاه خانم کیانی برای سر و سامان دادن پسرش هم بی نهایت زجرآور بود.البته او خیلی مرا دوست داشت ولی هرگز رفتاری نمی کرد که ذهنم را متوجه علایق پسرش کند.در واقع علایق حامد حتی برای مادرش هم گنگ و اسرار امیز بود.مامان بی خبر از همه جا می گفت باید با او صمیمانه صحبت کند و خانم کیانی با ناامیدی تعریف می کرد چند بار در این راه ناموفق بوده ومن...کسی چه خبر داشت از درونم؟مامان با بی رحمی در حضور من به خانم کیانی گفت که شرط می بندد که خودش موردی در ذهن دارد و خانم کیانی اظهار بی اطلاعی می کرد.


برخورد بعدی ما هنگام انتخاب رشته بود.مامان اصرار داشت با حامد هم مشورت کنم و من هم که از خیلی قبل دنبال بهانه بودم مخالفتی نکردم.


فصل 3

خانم کیانی یک فنجان چای مقابلم گذاشت و به حامد گفت:

-هوای این پریا خانم رو داشته باش مادر جون.خیلی نازنینه!

زیر لب تشکر کردم و لبخند زدم.حامد با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت:

-چشم مادر جون.شما هم نمی فرمودین من هر کاری از دستم بر می آمد انجام می دادم.

زیر چشمی نگاهش کردم.در چشمان کشیده ی قهوه ای اش یک دنیا عشق برای مادرش بود.
خانم کیانی ازجا بلند شد و گفت:

-من می رم پایین.پریا جون راحت باش.

بعد از رفتن خانم کیانی نفسم به شماره افتاد و بدنم خیس عرق شد.حامد با نگاهی سرسری گفت:
-بفرمایید چای تون سر نشه!
با صدای لرزانی گفتم:

-ممنونم.من چایی سرد بیشتر دوست دارم.

با لبخند گفت:
-چه جالب!من هم همین طور!
به خودم جرات دادم و گفتم:

-متاسفم!نمی خواستم مزاحم استراحت عصرتون بشم!

همان طور که فنجان چای دستش بود گفت:

-شما از کجا می دونید من بعداز ظهر ها می خوابم؟

اشاره ی هوشمندانه ای بود.صورتم گر گرفت.مختصر گفتم:

-از مادرتون شنیدم.

باز هم لبخند زد و گفت:
-عجب!
این کوتاه جواب دادنش داشت دیوانه ام می کرد.ورقه و دفترچه ی انتخاب رشته را جلو کشیدم و گفتم:

-بهتره خیلی وقت تون رو نگیرم،بنابراین زودتر می رم سر اصل مطلب.

دست به سینه عقب نشست و پاهای بلندش را فرو رفته در شلوار لی زغالی رنگش روی هم انداخت.سعی کردم نگاهش نکنم.خیال نداشتم ژست های دختر کشش حواسم را پرت کند،یا باعث شود لو بروم.حالا سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم.انگار فرار بود من حرف بزنم و از او تاییدیه بگیرم.او با حوصله دفترچه را مطالعه کرد و البته راهنمایی های به جایی هم کرد و در نهایت نظرش را به بهترین شکل ممکن عنوان کرد،به نحوی که وقتی از پله ها پایین می آمدم قلبا معتقد بودم حق با اوست.
برخورد های بعدی ما هم به همین شکل با احساسات یکطرفه صورت گرفت.به نحوی که بعد از مدتی فکر کردم باید بپذیرم درگیر علاقه ای یک جانبه و کودکانه شده ام و نباید از او توقع گوشه چشمی داشته باشم.حالا تمام هدفم این بود که دلش را بسوزانم،یا به عبارتی نظرش را متوجه خودم کنم وبعد به تلافی غرور بی حد و حصرش،بی اعتنایی کنم.به هر حال من هم در حد خودم به عنوان یک دختر جوان زیبایی های قابل توجهی داشتم،ولی اعتراف می کنم تا آن روز برای به دست آوردن دل هیچ کس،آن اندازه مصمم نبودم.

بهار سال بعد ماجراهای جدیدی رخ داد که مرا در تصمیمم مردد کرد.اواخر اردیبهشت پدرم به جهت عفونت ریه مدتی در بیمارستان بستری شد و این زمینه ی امد و رفت بیشتری را با دوستان و اقوام و آشنایان از جمله خانواده کیانی به وجود آورد.آن روزها بنا به ضرورت بیشتر او را می دیدم و بیشتر از گذشته متوجه زوایای انسانی شخصیتش می شدم.او خالصانه هر کمکی که لازم بود می کرد و آن قدر در همراهی با ما صمیمی بود که همه را تحت تاثیر قرار می داد.تقریبا هر روز عصر به دیدن پدر می آمد،به مامان دلداری می داد که خطری در بین نیست،با پیمان مهربان بود و حتی چند شب به عنوان همراه بر بالین پدر ماند و با وجود خستگی و شب بیداری،فردا صبح سر کارش می رفت.

او معتقد بود احساسش به پدر مثل حس یک برادر کوچک تر به برادر بزرگ تر است و با داشتن چنین حسی تنها دارد به وظایفش عمل می کند.یکی از دفعاتی که به دیدن پدر امده بود جلوی آسانسور با او رو به رو شدیم.این اولین باری بود که حس کردم غافلگیر شده.عجولانه سلام کرد و کنار ایستاد تا من اول سوار آسانسور شوم.توی آسانسور کوچک،آن قدر به هم نزدیک بودیم که صدای نفس های یکدیگر را می شنیدیم.این سکوت به قدری سنگین بود که او در شکستنش پیشقدم شد.

-بابا چطورند؟
-خوبند.
پاسخ من هم با بدجنسی مختصر بود.کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

-خوب میشن.چیز مهمی نیست.نگران نباشید.حقیقتش ما آنقدر به ایشون عادت کردیم که نمی تونیم جای خالی شون رو توی خونه تحمل کنیم.

بود ادوکلن مردانه اش فضا را پر کرده بود.با لبخندی شیطنت بار گفتم:

-شما که هر شب بابا رو نمی دیدد!

از حرفم جا خورد.مکثی کرد و گفت:
-فرقی نمی کنه!به هر حال این حقیقت اذیتمون می کنه که ایشون به جای خونه توی بیمارستانند!من که شبی نیست به ایشون فکر نکنم.مادرم هم هر شب سر نماز دعا می کنه.پریا خانم پدرتون انسان وارسته و منحصر به فردی اند.باید به خودتون ببالید.

در آن جمله تنها کلمه ای که تار و پودم را لرزاند همین بود«پریا خانوم»کم پیش می امد مرا به اسم صدا کند،یا لااقل سعی می کرد در شرایطی قرار نگیرد که مجبور باشد مخاطبم قرار دهد.همان طور که از آسانسور خارج می شدیم،منصفانه گفتم:

-شما که واسه بابا سنگ تمام گذاشتید.اینجا همه کنجکاوند بدونند چه نسبتی با بابا دارید که این قدر محبت می کنید.
با لبخند گفت:

-من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم.

گفتم:
-مامان هم خیلی شرمنده ی شماست.به خصوص که چند شب با وجود خستگی پیش بابا موندین.
نیم نگاهی کرد و گفت:

-گفتم که.من دارم به وظیفه ام عمل می کنم.از اون گذشته،اینجا بخش مردانه ی بیمارستانه و باید یک مرد مراقب آقای مالکی باشه!پیمان که طفلک خیلی جوونه و اگر هم تجربه کافی داشت،صحیح نبود وسط درس و مدرسه بمونه اینجا.شما و مادر هم که معذورات دارید،بنابراین من خوشحال می شم که بتونم کمکی کنم،چون آقای مالکی آن قدر با محبت اند که باز هم کمه!

گفتم:

-قراره شوهر خاله ام و عموم هم بیان!

فورا گفت:

-یک موقع حرفهام سوءتعبیر نشه!من می دونم که ماشالله،هستند توی فامیل که با جون و دل میان،اما به هر حال همسایه از فامیل موظف تر و نزدیک تره.پس همسایگی کی به کار میاد؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:32 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]