رمان پرنده من
امیر با نگاه به من اشاره می کند حرفی بزنم ولی من خنگ تر از آن شده ام که اشاره اش را بفهمم. مجبر می شود پیغام آشکارتری بفرستد.
"صبر کن حالت را می گیرم".
وقتی حال آدم گرفته شود پس گرفتن آن خیلی سخت است.
از خانه ی منیژه بیرون آمده ایم. بچه ها جلوتر رفته اند. من کمی عقب رت از امیر راه می روم. منیژه از پشت پنجه نگاهم می کند. برایش دست تکان می دهم. امیر خودش را به ندیدن می زند. باید تا سر خیابان برویم که تاکسی گیرمان بیاید. توی تاریکی راه می افتیم و من کارم را شروع می کنم. تارم را مثل عنکبوتی تند و تند به دور خودم می تنم و میان تارم راه می روم. این تار مقاوم تر از هر چیزی است. امیر شروع به حرف زدن می کند و من دارم تند و فرز مثل زنی که چشم بسته هم می تواند جلیقه ای را ببافد کارم را ادامه می دهم و توی دلم می گویم.
"حالا اگر می توانی حالم را بگیر".
"چرا توی تاریکی نشسته اید؟"
چیزی نمی گوییم. چراغ را روشن می کند و مامان تند و تند مژه می زند. فکر می کنم مامان فقط یک چراغ دارد که با خاموش کردن آن ، همه جا تاریک می شود. شهلا یکی بیشتر دارد. برای همین حتی وقتی عزادار است و شیون و زاری می کند از میان اشک و فریاد هم می تواند به دختر جوانی که سرپاست بگوید فلان خانم چای ندارد، یا دستمال کاغذی بیاور و بهتر است قندان ها پر شود.
امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت برود.
من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.
ولی مهین چراغ های بیشتری دارد. چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد. باز هم چندتای دیگر روشن اند.
دور بسته هایی که مهین فرستاده جمع می شیم. نامه اش را من باز می کنم و شهلا با کارد چسب کارتن را پاره می کند.
مهین نوشته که حالا دیگر با آمریکایی جوان و محشری زندگی می کند. عکس لای بسته ی لباس هاست. آ« دو مشکلی ندارند. فقط بعضی وقت ها زبان یکدیگر را نمی فهمند. مهین از شوهر ایرانی اش چیزی ننوشته است. ظاهرا فقط چندماه با هم زندگی کرده اند. از کرم ها و پودرهایی که فرستاده نوشته است. چند سطر می خوانم و نگاهم به مامان و شهلاست که بسته ها را زیرو رو کرده اند و حالا دارند با بسته ای که به نظر مخصوص است ور می روند.
مهین نوشته بهترین جنس پستانی است که گیر آورده. نوشته کمی کوچک اند و به مال مامان نمی رسند که از گندگی می شد رویش استکان چای گذاشت بدون نگران شدن از افتادن آن.
مامان دارد عاشقانه به مهین فحش می دهد.
شهلا می گوید" این دراز علی را از کجا پیدا کرده است؟"
عکس را از دستش می گیرم و نگاهش می کنم. درازعلی نیش اش باز است. به نظر دورگه می رسد و مهین خندان را مثل جوجه ای زیر بالش گرفته است. عکس دست به دست می شود. بسته ی مخصوص دست به دست می شود. نامه دست به دست می شود.
دوباره عکس پیش من است. با دو انگشتم تن دارزعلی را می پوشانم. از نو به مهین نگاه می کنم؛ موهایی وز کرده و سیاه، بازوهای برهنه و شلوارک تنگ. عکس را جلو و عقب می برم.
مامان با تعجب نگاهم می کند" خواهرت را نمی شناسی؟"
سی و پنج سال مستاجر این ملک بوده ام و حالا دیگر احساس مالکیت می کنم. می خواهم از کنج ها و دالان هایش باخبر شوم. می خواهم پله هایش را خب ببینم. راه های دررویش را بشناسم و از نزدیک به آدم هایش نگاه کنم. همیشه از توی تاریکی نگاه کرده ام و فقط سایه ها و اشباحی در آن دیده ام. چطور می توانستم چیز دیگری ببینم وقتی که ترس چشمانم را کور می کرد و بیزاری راه نفسم را می برید.
حالا می خواهم در روشنایی چراغ تمام سوراخ سنبه هایش را بشناسم. بچه ها صدایم می زنند. تلفن زنگ می زند. شادی مدادتراشی را کف دستم می گذارم و من به زحمت از آنجا بالا می آیم. به خودم تکانی می دهم. عجله ای ندارم. دارم دستورات بچه ها را اجرا می کنم. میدانم که هر وقت دوست داشتم می توانم به آنجا برگردم مثل مسافری که به زادگاهش برمی گردد.
پشت سر زن و مرد بیرون می رود. امیر به دنبال مرد بنگاهی راه می افتد و بعد از چند دقیقه برمی گردد.
بچه ها یک نگاه به او می کنند و یک نگاه به من که آماده ی رفتن می شوم.امیر جلو آشپزخانه ایستاده و شبیه جنگجویی شده است که باور نمی کند حریفش بی صدا راهش را بکشد و میدان را ترک کند.
از در بیرون می روم. توی حیاط هستم که شادی به شیشه ی پنجره می زند. از حرکت لبهایش می فهمم که چند بار می گوید پفک.
پیاده راه می افتم. از چها راه رد می شوم و از کوچه ی خلوتی می گذرم.این کوچه هیچ شباهتی به کوچه های دیگر این خیابنن ندارد. درخت دارد و بوی خوبی می دهد. بوی یاس،بوی رز،بوی برنج تازه دم کشیده. پنجره های خانه ها بزرگند و لوسترهاشان از پشت پرده های تور پیداست.
"کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد مشکل می تواند همانجا بماند. در خانه ی خودش هم غریبه می شود".
آیا من هم پرنده ای دارم؟ پرنده ی خودم. ولی مگر ممکن است کسی پرنده نداشته باشد. این جعفر عشقی هم که با عینک دودی و کاکل فرفری سر خیابان ایستاده پرنده دارد. حالا هم دارد زیر لبی سوت می زند. لابد برای پرنده اش.
پایان
نظرات شما عزیزان: