رمان دریای عشق2
بار اول بود سوار ماشینش شدم چه بوی خوبی میداد شیشه ها را بالا کشید و کولر ماشین رو روشن کرد بهم گفت:
-می ترسی؟
-خیلی
-ازچی؟
-ازاینکه قبول نشم
-اگه قبول نشی چی؟
-نمیدونم
-چه برنامه ای برای زندگیت داری؟
-اگه دانشگاه قبول شدم درسمو ادامه میدم اگه نشدم هم........
-که چی؟
-نمیدونم نمیخوام به دلم بد راه بدم
-باشه امیدوارم موفق بشی.....
دیگه تا اونجا حرفی نزدیم وقتی رسیدیم وحید و ساحل رو دیدم ایستاده بودند داشتم پیاده می شدم که سپهرگفت:
-منم باهات میام
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و پیاده شدم
-سلام عزیزم خوبی؟سلام اقاسپهر
من-سلام مرسی
سپهر-سلام خانوم
وحید دستشو برد جلو و به سپهرسلام کرد و بعد هم گفت:
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام مرسی تو خویس
-منم خوبم استرس داری
-اره خیلی می ترسم
-تو که مطمئنم قبولی می ترسم این خواهر خرم رد بشه خندیدم که با چشم غره ی سپهر روبه رو شدم خندمو جمع کردم که موقع رفتن شد سپهر گفت میام دنبالت
رفتم سر جلسه چند دقیقه چشمامو بستم بعد شروع کردم این چند ساعت عذاب اور هم تمام شد و زدم بیرون خیلی بد دادم فکر نکنم قبول بشم با ناراحتی رفتم بیرون سپهر رو پیدا نکردم اما از دور ماشین وحید رو دیدمرفتم سمتش که گفت:
خوب دادی عزیزم؟
نه اصلا نمیدونم تو روخدا نپرس
انگار حالت خوب نیست رنگت پریده
اومد سمتم و دستم رو تو دستاش گرفت و گفت:
چقدر سردی
همون موقع سپهر هم اومد
چکار میکنی؟دستتو بکش
چه غلطی میکنی مگه خودت ناموس نداری به دختر مردم دست میزنی ها؟
وحید-من من قصد بدی نداشتم حالش خوب نیست با این حرف سپهر اومد سمت من که روی زمین نشسته بودم
-چی شده دریا چرا این طوری شدی؟
وحید-دریا خانوم؟
سپهر-دریا عزیزم......
من-چیزی نیست یه لحظه جلو چشمام سیاهی رفت اومدم بلند شم که دوباره سرم گیج رفت داشتم می افتادم که سپهر زیر بغلمو گرفت و سریع به سمت ماشین رفتم
-الان بر می گردم
نمی دونم کجا رفت وقتی اومد یه رانی تو دستش بود اصلا نمی تونستم بخورم بزور یه خوردم داد بعد گفت
-چیزی نیست فشارت افتاده چرا صبح چیزی نخوردی؟
-استرس داشتم اشتهامو او دست داده بودم.
ماشین حرکت کرد سپهر به مامانم زنگ زد و بهش گفت که ناهار رو بیرون می مونیم..
بعد صندلی رو خم کرد و گفت:
-یکم چشماتو ببند تا برسیم
-کجا میریم؟
-یه جای خوب
چشمامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم
سپهر-دریا بیدار شو
چشمامو باز کردم..سپهرو دیدم که جلوم ایستاده بود و به من خیره شده بود
-چیزی شده؟
سپهر دستی تو موهاش کشید و گفت:
-نه نگرانت شدم صدات کردم جواب ندادی... پیاده شو
پیاده شدم...وای اینجا که بهشته...چقدر قشنگه...اصلا باورم نمیشه
-اینجا کجاست؟
-خونه ی آرزوهای من و سارا
-چی؟
-اینجا رو برای سارا درست کرده بودم اما وقت نکرد ببینش...
-....
یه قطره اشکی که از چشمش اومد رو کنار زد رفتم سمتش که گفت:
-بریم داخل
-باشه
یه جایی که فکر کنم بیرون از شهر بود و تمام اطرافش درخت بود و یه کلبه ی چوبی هم بین درختا.خیلی قشنگ بود..رفتم داخل..مات شدم تمام کلبه عکس های سارا بود..ای خدا یعنی اینقدر عاشق بود...
-چی شده؟
من-هیچی
رفت یه گوشه نشست و خودشو جمع کرد و شروع کرد:
-سارا گناهی نداشت اون..اون فقط یه قربانی بود..قربانی اشتباهات بابا..سارا خواهرم بود...خواهری که همیشه آرزوی داشتنش به دلم موند..ای خدا..نمیدونم چطور میشه این موضوع رو هضم کنم..اما اینو می دونم که خودمو نمی بخشم برای این عشق..که جون سارا رو گرفت..
رفتم کنارش نشستم دست کشیدم رو موهاش سرشو بلند کرد تمام صورتش خیس بود..سرشو گذاشتم روی قلبم و گفتم:
-از این به بعد دلت که براش تنگ شد بدون اون اینجاست..قلبش..
چند دقیقه حرفی نزد و همون جوری موند بعد بلند شد و گفت:
-یادم رفت غذا ها سرد شدن بیا بریم غذا بخوریم..
-غذا؟
-آره سر راه ناهار گرفتم
-باشه بریم
سپهر رفت و غذاها رو اورد ......بعد از غذا هم گفت بهتره حرکت کنیم تا زودتر برسیم توی راه گفت:
- دریا تو از وحید خوشت میاد ؟
از این که این قدر بی مقدمه این سوال رو مطرح کرد تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :
-نه تو چرا همچین فکری کردی؟
اخه..نمی دونم این طوری حس کردم
-اشتباه می کنی وحید برا من مثل داداشمه.....داداشی که هیچ وقت نداشتم
-پس با این وجود اونم به تو مثل خواهرش نگاه می کنه ؟
-اره مطمئنم
با جواب قاطعی که دادم دیگه چیزی نگفت وقتی رسیدیم خونه از توی پنجره رفتم تو اتاقم پنجره ی اتاقم بلنده و میشه ازش به عنوان در هم استفاده کرد رفتم پای اینترنت اول ایمیل هامو چک کردم بعد هم رفتم یکم نت گردی و اهنگ دانلود کردم تا اینکه صدای مامانم در اومد
-دریا عزیزم بیا شام بخور
-باشه اومدم
چقدر ساعت زود گذشت لباس هامو که هنوز تو تنم بود عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه تا شام بخورم سر شام بابا سوالهایی در مورد کنکور کرد و منم جواب داد بعد شام دوباره رفتم پای اینترنت اما این بار رفتم توی و بلاگم و شروع کردم به عوض کردن قالب و نوشتن
مطلب و این چیزا اخه این مدت اصلا وقت نکردم بیام و پای نت بشینم اول اینکه مسئله سارا و اینا بعدشم کنکور به کل از تکنولورژی دور شده بودم
عزیزم از خواب پاشو
----------
-پاشو دیگه اهی ساحل فدات شه
-------------
صدای ساحل می شنیدم ولی حال نداشتم جواب بدم
-پاشو قربونت برم.الهی خبر مرگتو برام بیارن الهی بری زیر18چرخ.الهی توی دستگاه اسکنن گیر کنی خبر مرگت پاشو بی شعور نفهم میری دور دور خستگیتو برا ما میاری الهی بمیری راحت شم ازت خبرت رو بیاره این سپهر ای تو روحت پاشو
-اه ساحل خفه میشی میزاری بخوابیم یانه؟
-نه نمیشه پاشو تا جمعت نکردم
-ساحل جون جون مادرت برو خونتون
-نمیشه پاشو می خواهیم بریم دور دور
-نمیام به چه زبونی بگم
-خفه شو .پاشو گمشو(ببخشید مجبورم بنویسم)
-چه فحشهاشم هم قافیه میگه
-ما اینم دیگه ابجی
-حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم بعدا بریم
-چی بخوری حالا وقت ناهاره
-چی ناهار؟
-اره ساعت دوازدهه
-بریم
باهم دیگه رفتیم بیرون می دونستم الان اگه مامانم منو ببینه می کشم اخه همیشه بهم میگه اول دست و صورتت رو بشور و لباس عوض کن بعد بیا بیرون از اتاق اما من امروز با همون سروضع زدم بیرون و داد زدم
-سلام مامان خوشکله کجایی؟
-سلام عزیزم بیا تو اشپزخونه ام
رفتم تو اشپزخونه که دیدم سپهر هم اونجاست وای شرفم رفت سپهر با دیدنم با صدای بلند زد زیر خنده
-گفتم:چیز خند داری هست؟
-اره قیافه ی تو
-هیچیش نیست
-هست
-نیست
-هست
رفتم تو ایینه هال و اومدم بگم نیست که با دیدن قیافه ام پشیمون شدم و گفتم:
هست
سپهر و مامانم و ساحل شروع کردن به خندیدن جدا قیافه ام خیلی خنده دار بود یه پیراهن تا سر زانو
باموهای اشفته و چشمهای پف کرده جوری که خودم هم خنده ام گرفت
-به مامانم گفتم:
مامی اینو بی خیال می خوام برم ددر
-کجاعزیزم؟
-این ساحل خراب شده رو سرمون ببرمش بیرون
-درست حرف بزن
چشم این ساحل خراب نشده روسرمون که ببرمش بیرون
-باشه کجا؟
رستوران
بعد دیدم زشته تعارف نکنم
-شما نمیاین؟
-نه عزیزم کار دارم اگه دوست دارید با سپهر برید
اره سپهر میای بریم؟
-نه برین خوش بگذره
-بیا دیگه چرا تعارف میکنی؟
-باشه پس برین اماده شین
-اوکی
رفتیم اماده شدیم داشتیم به سمت بیرون می رفتم که به ساحل گفتم :
-توکه از اومدنش ناراحت نیستی
-نه عزیزم بریم
رفتم داخل هال که سپهر رو دیدم
سپهر-اماده شدین؟
-اره بریم
نگاهی به لباسام بعد به موهتم کرد و گفت:
-موهاتو بکن داخل
-چی؟
-موهاتو جمع کن از تو صورتت میخوای این جوری بری؟
اخه همیشه..
-همیشه اره ولی الان با من میری بیرون نمیشه مثل همیشه باشب فهمیدی؟
اره باشه
رفتم تو اینه تا موهامو درس کننم که ساحل گفت :
این همیشه اینطوریه؟
تا حالا باهاش بیرون نرفتم نمی دونم
اوه اوه.....بعد اداشو در اورد و گفت موهاتو بکن تو داشتیم می خندیدیم و می رفتیم بیرون که سپهر هم امد و باهم از خانه خارج شدیم سوار ماشین شدیم که سپهر گفت:
بریم دنبال دوستم خیلی باحاله باهاش خوش میگذره
من که سه پایه ام بریم
ساحل-منم هستم بریم
رفتیم دنبال دوست سپهر که اسمش کیان بود خدایی خیلی باحال بود از اول با هم صمیمی شدیم سپهر پرسید
کجا بریم
ساحل-بریم فرح زاد
من-اره
کیان-me too
سپهر-پس بزن بریم
توی راه فهمیدم که کیان از بچگی خارج کشور زندگی میکرده و همونجا درس می خونه تا چند وقت دیگه هم بر میگرده تا پایان نامه اش رو بگیره
رفتیم فرخ زاد با مسخره بازی های ساحل و کیان خیلی خیلی خوش گذشت
بعد از اینکه برامون چای و قلیون و اینا اورداند ساحل شروع کرد
عزیرم خانومی می کشی؟
عمرا
نه باید بکشی هر وقت میایم میگی نه...
سپهر-ساحل خانوم دریا مشکل قلبی دارهاین چیزا براش مضره نباید بکشه
ساحل-باشه ببخشید
کیان-اه چتونه اومدیم شادباشیم نه پاچه بگیریم
من-کیان این دوستت چقدربداخلاقه
کیان-میخوای بخندومش؟
-اره
کیان شروع کرد به قلقلک دادن سپهر نمی دونستم که سپهر قلقلکیه یعنی هیچی ازش نمیدونستم
سپهراز خنده شکمشو گرفته بود بعدش که یکم اروم شد بلند شد رفت
من-این کجا رفت؟
کیان-هیچ وقت ناراحت نمی شد؟
ساحل-اوه اوه اوه
من-کوفت
ساحل-تو اون دل بی صاحبت
اومدم یه چیزی به ساحل بگم که سپهر رو دیدم داشت میومد یه اب معدنی هم دستش بود خواستم یه چیزی بگم که دستشو جلوی بینش گرفت یعنی ساکت باش تعجب کردم یعنی می خواست چکار کنه که در کمان ناباوری دیدم بطری اب معدنی خالی کرد روی کیان
داد کیان رفت تو اسمون:
سپهر تو روحت
-تا تو باشی منو اذیت نکنی
خلاصه اون روز هم با شوخی گذشت اما هیچ کدوم نمی دونستیم که از چند روز دیگه دردسرهای ما شروع میشه فردای اون روز با صدای تلفن از اتاقم بیرون اومدم
-بله؟
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام خاله شمایین!مامان ساحل بود
-اره عزیزم حالت خوبه
-مامانت هست؟
-اره د یه لحظه گوشی.......مامان؟
-جونم عزیزم
-بیا تلفن خاله یلداست
-او مردم
دیگه فوضولی نکردم و رفتم توی اتاقم امروز برخلاف دیروز که اون همه خوش گذشت روز کسل کننده ایه
شب وقتی بابام اومد رفتم توی هال پیشیش یکم که گذشت مامان صدام کرد تا بریم شام بخوریم سر شام مامان گفت:
بابا-چی شده عزیزم؟
-امروز یلدا زنگ زد برای فردا قرار گذاشت بیان اینجا؟
بابا-همین؟
-یعنی.....قرار برا خواستگاری دریا بیان
من-چی؟
-خواستگاریبرا کی؟
-یعنی چی دریا؟دیوونه شدی؟برای وحید دیگه به نظر من بهتراز وحید پیدا نمیکنی شانس خیلی خوبیه
-مامان لطفا بسه
پاشدم رفتم توی اتاقم گیج شده بودم شده بودم شبیه آدم هایی که خیلی وقته منتظر این موقعیت بوده اما حالا راضی نیست نمیدونم چه حسی داشتم دستموروی قلبم گذاشتم چشامو بستم و باز کردم به نظرم حس خوبی بود گوشیمو برداشتم زنگ زدم به ساحل
-سلام
-سلام ساحل جریان چیه؟
-هیچی قراره بشی عروسمون
-ساحل مزخرف نگو چرا وحید این کارو کرده؟
-خره دوست داره
-ساحل حیف اینجا نیستی وگرنه میزدم چپ و راستت میکردم
-بابا مگه دروغ میگم
-باشه ساحل من برم کاری نداری؟؟
-نه قربونت خدافظ
-خدافظ
اون شب اصلا خوابم نبرد نمیدونستم قراره چی بشه میترسیدم استرس و دلشوره عذابم میداد نمیدونستم چرا اینقدر دلشوره داشتم اما هر چی بود حس خیلی بدی بود
فردا خودمو به بیخیالی زدم نمیخواستم کسی از استرسم خبر داشته باشه تا حالا چندین بار خواستگار داشتم اما هیچوقت اینطور نشدم
عصر با زور مامانم رفتم حموم و یه تونیک سورمه ای چسبون آستین آمریکایی با ساپورت مشکی پوشیدم کمی آرایش کردم و موهامو درست کردم بعدش رفتم بیرون از اتاق.بابام با نگاه خریداری نگاهم کرد اما چیزی نگفت اما مامان گفت:
-الهی قربون دخترم برم که بزرک شده و میخواد شوهر کنه
-کی گفته میخوام شوهر کنم؟
-ازت معلومه
-عمرا
مامانم اومد جواب بده که صدای آیفون اومد وحید و ساحل با مامان باباشون اومده بودن بابام هم که دیشب به عموم خبر داده بود اما مثل اینکه سپهر بیرون بود و نتونست بیاد یعنی اصلا خبر نداشت آخه دیروز هم نبودش.
نشستم روی مبل از قبل با مامان اتمام حجت کردم که چای نمیبرم و این کارو هم کردم بعد از صحبت های اولیه پدر وحید گفت:
-خوب اصل مطلب این بچه هان
پسر ما عاشق دریا خانوم شده حالا با اجازه شما برن حرفاشونو بزنن اگه به نتیجه رسیدن بعد حرفای بعدی رو بزنیم
-چشم بابا
وحید بلند شد و با هم به سمت اتاق من رفتیم وقتی رسیدیم توی اتاق وحید گفت:
-اتاقت خیلی قشنگه
لبخندی زدم و گفتم:مرسی
رفتیم نشستیم روی مبل کنار تخت که وحید گفت:
-حالت خوبه
-نه زیاد.راستش شکه شدم که چطور این اتفاق افتاد
-حالا از این سوپرایز ها زیاد برات دارم اگه....اگه قبول کنی که با هم ازدواج کنیم
با این حرفش سرخ شدم که شروع کرد به خندیدن کمی خودشو جلو کشید دستامو تو دستاش گرفت و گفت:
-من دوست دارم دریا عزیزم قول میدم خوشبختت کنم.....
همون موقع صدای سروصدا از پایین اومد ترسیدم خدایا چی شده یعنی؟رنگم پرید
وحید گفت:
-نترس خانمم من اینجام
-چی....چی شده؟
-نمیدونم بریم ببینیم چی شده؟
اومدیم از اتاق بریم بیرون که یه دفعه در باز شد و سپهر اومد داخل اتاق
-مرتیکه آشغال یه بار بهت گفتم دست از سر دریا بردار نمیفهمی
-به تو چه ربطی داره دوسش دارم میخوامش با این حرفش سپهر به سمتش حمله کرد و گرفتش به مشت و لگد با جیغ و داد من همه اومدن بالا بابام سپهر و گرفت و یه سیلی بهش زد من رفتم بالای سر وحید تمام سر و صورتش خونی بود.....
-عزیزم گریه نکن چیزی نیست
به سختی از سر جاش پا شد ساحل هم داشت گریه میکرد.
عموم خیلی از پدروحید معذرت خواست که پدر وحید هم گفت:
-اشکالی نداره ما همه میدونیم سپهر ضربه ی روحی شدیدی خورده بهش حق میدیم.نگران نباشین توی یه فرصت دیگه مزاحم میشیم
وقتی اونا رفتن دوباره سرو صدای سپهر بلند شد:
-به اجازه ی کی اینکارو کردین؟قلب عشق من خواهر من توی سینه ی دریاست....من میگم برای زندگیش چه تصمیمی بگیره
بابا:بس کن سپهر چت شده؟؟چرا دیوونه بازی درمیاری؟؟
-همینه که هست اصلا همین فردا میریم محضر عقد میکنیم تا ببینم کی میتونه جلومو بگیره
مامان-سپهر عزیزم آخه چی شد یه دفعه؟!
سپهر-عزیز جون شما تورو خدا دخالت نکنین......
این وسط من بودم که نفهمیدم چی شده....بابا اومد سمتم:
-عزیزم دریا چی شده؟؟
-بابا منو از اینجا ببرینم تو رو خدا
-باشه عزیزم
بابا زیر بغلمو گرفت و از خونه بردم بیرون...سوار ماشینش شدیم چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم با صدای بابا به خودم اومدم:
-عزیزم چشاتو باز کن...
-بابایی جریان چیه؟
-من قبل از خواستگاری وحید میدونستم سپهر این تصمیم رو گرفته اما فکر نمیکردم جدی باشه
-چه تصمیمی؟
-ازدواج با تو
چی؟
- عزیزم سپهر دیوونه شده میگه دریا مال منه و نمی زارم با کسی ازدواج کنه
-بابا من چی کار کنم؟
-عزیزم سپهر آدم بدی نیس میتونه خوشبختت کنه..
-بابا وحید..
-تو وحیدو دوست داری؟؟
-شوکه شدم اما خودمو نباختم(چقدر شکه میشی تو...به تو چه اصلا دوس دارم)
-نه بابایی اما اون روی جواب مثبت من خیلی حساب باز کرده
-اما تو که هنوز بهش جواب ندادی
-بابا من نمیخوام با سپهر ازدواج کنم
-اینقدر زود جواب نده یکم فکر کن بعد جواب بده
-باشه ولی فقط به خاطر شما
-الهی قربونت برم..
دیگه تا خونه ساکت بودم و هیچی نگفتم بابا هم چیزی نگفت تا با خودم خلوت کنم
یه هفته گذشت..امروز روزیه که باید به بابا جواب بدم..یا سپهر یا وحید...خدایا یعنی من باید بین دو نفر که به هیچ کدوم حسی ندارم یه نفرو انتخاب کنم...
خیلی فکر کردم چند بار تا حالا نامه ی سارا رو خوندم..به حرف قلبم گوش کردم..چند بار با ساحل حرف زدم..ساحل میگه با این که وحید داداشمه اما به نظرم باید به وحید جواب مثبت بدی..نمی دونم مغزم هنگ کرده..ولی یه چیزی رو خوب می دونم...به خاطر سارا هم که شده باید به سپهر جواب مثبت بدم..سارا ازم خواست مراقبش باشم..آره همینه..راه درست همینه...
رفتم پیش بابا
-بابا اگه میشه میخواستم باهاتون حرف بزنم
-چی شده دخترم؟
راجع به همون موضوع امروز آخرین مهلتش بود..
-آهان خب بیا اتاق کارم تا با هم صحبت کنیم..
--باشه بریم
مامان متعجب از حرفای ما گفت:
-چی شده؟من غریبه شدم
بابا-نه خانوم بعدا بهت میگم فعلا صبر کن
ببخشیدی گفتم و همراه بابا رفتم
بابا-خب عزیزم منتظرم
-بابا من فکرامو کردم..تصمیم گرفتم با..با سپهر ازدواج کنم
-مطمئنی نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-نه مطمئنم
-باشه من بهش میگم تا با عموت برای خواستگاری بیان
-خانواده ی وحید چی؟
-خودم باهاشون صحبت میکنم
-باشه مرسی بابا
-الهی بابا قربون دخترش بشه که میخواد عروس بشه
لبخند تلخی زدم و گفتم:خدا نکنه
بعد به سمت اتاقم رفتم...دلم گرفته بود..ترجیح دادم برم یه دوش بگیرم..رفتم زیر آب..کمی زیر آب موندم و بعدش دوش گرفتم و اومدم بیرون..
آهنگ الهه ی ناز استاد بنان رو گذاشتم و شروع کردم به لباس پوشیدن..همیشه این آهنگ رو دوس داشتم..یه جورایی بهم آرامش میداد..بعد هم مامانم صدام کرد تا برم شام بخورم..بابا موضوع رو بهش گفت..مامان هم مدام قربون صدقم می رفت..اما من ناراحت بودم..خیلی..
فردای اون روز عمو با سپهر برای خواستگاری اومدن هیچی از مراسم نفهمیدم تا زمانی که با صدای عمو که منو خطاب می کرد به خودم اومدم:
-عمو جون برید با سپهر تو اتاقت حرف بزنید..
-باشه عمو
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم سپهر هم به دنبالم اومد وقتی نشستیم شروع کرد:
-میخوام بدونم چه انتظاراتی از همسر آیندت داری؟
نظرات شما عزیزان: