رمان دریای عشق3

رمان دریای عشق3

هنوز بهش فکر نکردم
-یعنی چی؟یعنی هنوز نمیدونی چی ازم میخوای؟

-نه
-اوکی بریم
-تعجب کردم یعنی اونم حرفی نداره...شاید..چه میدونم بی خیال...
رفتیم تو پذیرایی و سپهر موافقتمون رو اعلام کرد ولی من گفتم:
-عمو جون با اجازه تون من یه شرط دارم
-بگو عزیزم
سپهر چشماشو تنگ کرد و من گفتم:
-میخوام یه مدت دیگه ازدواج کنیم..
-مثلا چقدر دیگه؟
-شاید یه سال..من هنوز وضع درسم معلوم نیست..تا یه سال دیگه هم یه مقدار به هم عادت می کنیم..مثلا نامزد باشیم
عمو-هر جور تو بخوای عزیزم سپهر تو هم موافقی؟
اومد حرف بزنه می دونستم الان میگه نه برای همین گفتم:
-بله سپهر هم حرفی نداره..
با چشماش برام خط و نشون می کشید..اما من تصمیمو گرفته بودم..فعلا برای زندگی مشترک آمادگی ندارم..
فردا صبح که داشتم صبحانه میخورم اومد و گفت:
-دریا جان آماده شو بریم بیرون
-کجا؟
-بریم بعد میفهمی وقتی از خونه اومدم بیرون دیدمش که توی bmw اش نشسته رفتم داخل ماشین و گفتم:
-کجا میخوای بری؟
جوابی نداد و پاشو روی گاز گذاشت و رفت بیرون..مدتی سکوت کردم اما باز گفتم:
-کجا داری میری؟
یه دفعه زد کنار و ایستاد مونده بودم تو کف که اینکارا یعنی چی که گفت:
-منظورت از حرف دیروز چی بود؟
-کدوم حرف؟
-که تا یه سال دیگه ازدواج کنیم
-آخه من هنوز آمادگی ندارم..
-آهان باشه
اون روز این حرفو زدم اما کاش زبونم لال میشد و توی همون خواستگاری حرف یه سال دیگه رو نمیزدم و موافقتم رو اعلام می کردم..لعنت به من...
با عصبانیت ماشینو روشن کرد و به سمت خونه رفت درو که باز کردم و زدم بیرون گازشو گرفت و به سرعت از خیابون رفت بیرون معلوم نیس چش شده ولش کن بابا........


امروز صبح که از خواب بیدار شدم مامان گفت که دایی حامد داره میاد..خیلی تعجب کردم..
مامان من دو تا برادر داشت که یکیشون وقتی خیلی جوون بود فوت کرد و زن و بچه ای هم نداشت و یکی دیگه هم استرالیا زندگی می کنه و یه ساله که با دختری به اسن مهسا ازدواج کرده..اسمش حامده..خیلی دوسش دارم...
من هنوز مهسا رو ندیدم یعنی مراسم ازدواجش همون استرالیا بود به دلیل اینکه خانواده ی مهسا اونجا بودن و ما هم بخاطر امتحانات من نتونستیم بریم...قسنت بوده دیگه..
بعدش هم به خاطر اینکه دوتاشون درس میخوندن نتونستن بیان...فقط چند بار توی نت دیدمش..دوس دارم از نزدیک ببینمش..
دایی هفت ساله که رفته استرالیا..قراره فردا بیان..یه دفعه ای خبر داده و مثلا میخواسته غافلگیرمون کنه..مامان برنامه های زیادی داشت میخواست پس فردا مهمانی بگیره به مناسبت اومدن حامد و مهسا...
بهم گیر داده بود که حتما باید بری خرید و لباس بخری..البته خودم هم بدم نمیومد...بالاخره از این یکنواختی درمیام..
به ساحل زنگ زدم و قرار گذاشتم که ساعت 5در خونمون باشه..اه اه همیشه از خرید لباس مهمانی بدم میاد...سه ساعت طول می کشه تا آدم لباس عوض کنه...ساحل هم مدام گیر میداد که اینجاش اینطوره..اونجاش اونطوره..
بالاخره بعد از کلی گشتن یه لباس تا روی زانو که جنسش ریون و حلقه ای بود خریدم..خیلی ساده بود برای همین یه کمربند مشکی هم برای روش خریدم البته به پیشنهاد ساحل...
اونم یه لباس نقره ای دکلته ی خوشکل خرید..آخه اونا هم دعوت بودن...
حالا نوبت کفش بود من یه جفت کفش مشکی پاشنه 12خریدم و ساحل هم همین طور با این تفاوت که ماله اون یه حاشیه ی ظریف ورساچه داشت که از ماله من قشنگ ترش کرده بود..
بعد هم مقداری لوازم آرایش و اینجور چیزا گرفتیم تا خودمون توی خونه آماده بشیم..
ساحل خیلی قشنگ مو درست می کرد..ولی داغ دلشو روی موهای بیچا ره ام همیشه خالی می کرد...هر وقت میخواست درستشون کنه اینقدر می کشیدشون که تا دو روز سر درد می گرفتم..ولی چه کنیم دیگه رفیقه باید با همه سازش رقصید..
امروز ساعت شیش پرواز حامد جونم می شینه..خیلی دوست دارم زودتر ببینمش همش به دستور مامان اینور و اوور میرفتم و توی کارا کمکش می کردم..
بالاخره موقع رفتن شد..سریع مانتو سفید با شلوار جین آبی و شال و کیف و کفش مشکیمو پوشیدم و به سمت ماشین بابا هجوم بردم..بابا قول داده بود اگه کنکور قبول بشم برام ماشین بخره..آخ گفتی اصلا یادم رفته بود کاش قبول شم
تا فرودگاه با همین افکار مزخرف گذشت..وقتی وارد فرودگاه شدم یه نفر بغلم کرد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد به زور برگشتم و از دیدن حامد جیغی زدم که همه برگشتن بهمون نگاه کردند..بوس بارونش کردم اونم همینطور به قدری که صورت دوتامون خیس شده بود..
-حامدی دلم برات تنگ شده بود..
-منم همین طور عزیزم خیلی زیاد
با مهسا هم آشنا شدم دختر خیلی بانمکی بود مامان هم کلی گله کرد که داداشش بی وفاست و از این حرفا..
خلاصه به خونه رفتیم و شروع کردیم به گفتن و خندیدن..سپهر کنار من نشسته بود برای همین کمی معذب بودم یکم که گذشت حامد گفت:
-دریا جون برو جون چمدون سرمه ای بیارش..
-سوغاتی؟
-آره عزیزم
-آخ جون
سپهر بهم چشم غره رفت که توجهی نکردم و رفتم سراغ چمدون..آوردمش توی پذیرایی و نشستم کنارش همه با خنده داشتن نگام میکردن جز سپهر که عصبی بود..ولش کن بابا این مشکل روان اعصاب داره..
-بیا دایی جون اول ماله تو تا شرت کم بشه
-حامد بخدا خیلی بی شعوری
به حالت قهر ازش رو گرفتم که بابا گفت:
-دریا درست حرف بزن..
مامان-راست میگه از دایی معذرت خواهی کن
دایی-چیزی نشده چرا شلوغش می کنین؟
مهسا-دریا جون شوخی کرد مگه نه عزیزم؟
خیلی ناراحت شدم که جلوی همه ضایعم کردن..مخصوصا بابا این انتظارو ازش نداشتم هرچند مقصر اصلی خودم بودم..رفتم توی اتاقم و هر چی هم حامد صدام کرد جواب ندادم که صدای مهسا اومد:
-بزار تنها باشه
چند روز بود بی دلیل عصبی میشدم و دوس داشتم گریه کنم و یه چیزی رو بشکنم..ساحل میگفت باید برم روانشناس..چه میدونم..خل شدیم رفت..روی تخت دراز کشیدم و با گوشی آهنگ آخه دل من محسن یگانه رو گذاشتم:
توی آینه خودتو ببین که چه زوده زود
توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه
نذار که تو اوج جوونی غبار غم
بشینه رو دلت یهو پیر و زمین گیرت کنه
منتظرش نباش دیگه اون تنها نیست
تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد
خودش میگفت یه روزی میذاره میره
خودش میگفت یه روز خاطره هاتو میبره از یاد
آخه دل من دل ساده ی من
تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
آخه دل من دل دیوونه ی من
دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمره آزگار
آخه دل من دل دیوونه ی من
تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
دیدی اونم رفت اونم تنهات گذاشت رفت
تو موندی و بی کسی و یه عمر خاطره پیش روت
دیگه نمیاد نه دیگه پیشت نمیاد
از اون چی موند برات به جز یه قاب عکس رو به رو
آخه دل من دل دیونه ی من
تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
تا کی میخوای بشینی به پاش بسوزی
تا کی میخوای بشینی چشم به در بدوزی
در پی پیدا کردن کسی برو
که فقط واسه ی خودت بخواد تو رو...
آهنگ که تموم شد از روی تخت بلند شدم که دیدم سپهر به در تکیه داده و به من خیره شده این کی اومد که متوجه نشدم رفتم نزدیکش و گفتم:
-چیزی شده؟
-فکر نمی کردم اینقدر نازک نارنجی باشی..
-حالا که هستم اگه ناراضی هستی برو عروسی رو بهم بزن..
-چته دریا چرا پاچه میگیری؟
دادزدم:
-دوس دارم برو بیرون نمی خوام ببینمت زندگیمو به گند کشیدی
چه اعتماد به نفسی دریا جون دمت گرم..برو بابا الان یه دادی میزنه هوای اعتماد به نفس و داد زدن برای همیشه از سرت بره
ولی بر خلاف تصورم آروم گفت:
-چته دریا؟؟آروم باش من که چیزی نگفتم..
-برو بیرون
آخیش بالاخره رفت...من چم شده؟؟؟این بدبخت چکار کرده بود که اینطور باش حرف زدم..حرف که باهاش دعوا کردم..اونم با کی ..با کسی که تا دو،سه ماه قبل میترسیدم بهش نگاه کنم...این جرعت از کجا اومد خدا میدونه...ولی اون موقع نفهمیدم که همین آدم مثلا بدبخت با زندگیم چه میکنه...

یکم توی اتاقم نشستم تا اینکه دایی حامد اومد دنبالم.. کلی حرف و نصیحت بارم کرد و در آخر گفت که اصلا از حرفم ناراحت نشده و حتی خوشحاله که الانم مثل قبل باهاش راحتم و ازدواجش باعث نشده ازش دور بشم...آخه بچگیامون که ایران بود خیلی با هم صمیمی بودی..
امروز صبح با جیغ و داد ساحل از خواب بیدار شدم..
-پاشو دیگه دختره ی خوابالو مثه خر قطبی همش خوابه
-ساحل ولم کن
-بلند شو میدونی تا بیدارت نکنم ول کن نیستم..
-راستی احمق اون خر قطبی نیست خرس قطبیه..
-تو خرس نیستی همون خر بیشتر بهت میاد
بلند شدم و بالش رو به سمتش پرتاب کردم اینقدر با بالش تو سر و کله ی هم زدیم و جیغ و داد راه انداختیم که دایی حامد اومد بالا و گفت:
-اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟ساحل جان شما اومدی دریا رو بیدار کنی یا بکشیش؟؟گناه داره بچه
-خان دایی بزارید من کارمو انجام بدم
-الحق که دوتاتون زبون بازید...همچین میگه خان دایی انگار هفتاد سالمه...بابا من حامدم..حامد... understood شد؟
-بله
-زود باشین اینجا رو تمیز کنید بعد هم بیاین به دادم برسین که مامانت اینقدر ازم کار کشید پشیمون شدم اومدم ایران...
-حقته برو
-آره دیگه همتون همین طورین...مهسا هم همینو میگه..
با خنده رفت بیرون وقتی از اتاق زد بیرون ساحل دستمو گرفت و با ذوق و شوق گفت:
-دریا جونم؟؟
-بنال؟؟
-این مامانت دیگه داداش نداره؟
-نه چطور مگه؟
-آخه این حامد خیلی باحاله ولی حیف که زن داره و گرنه باید زن دایی صدام میکردی
بعدش هم با تاسف و ناراحتی سری تکون داد
-خاک تو سرت ساحل چشم چرون
خندید و گفت:
-شوخی کردم خره

اه کمرم بابا خسته شدم دیگه چقدر کار کنم..
حامد خندید و گفت:
-دایی اومده باید کار کنی..
-هه هه
به زور از دست مامان فرار کردیم و با ساحل رفتیم توی اتاقم که ساحل گفت:
-بیا ببینم یه فکری به حال کلت کنم
خلاصه اول منو اماده کرد بعد خودشو،وقتی رفتم جلوی آینه واقعا از خودم خوشم اومد..توی اون لباس سرمه ای معرکه شده بودم..ساحل همه ی موهامو بابلیس کشیده بود و جلوشو هم با اتو صاف کرده بود و به صورت فکل داده بود بالا. چند تا گیس هم پشت موهام در آورده بود..و یه مقدار از موهامو با کیلیبس بالای سرم نگه داشته بود..دور چشمامو خط چشم توسی و مشکی کشیده بود با رژلب قرمز..جیگری شده بودم واسه خودم..ساحل هم خیلی ناز شده بود..موهاشو اتو کشیده بود لخت لخت تا روی کمرش با یه آرایش خاص که تا حالا ندیده بودم..هر چی بود خیلی قشنگ شده بود..با هم رفتیم بیرون که دیدم همه ی مهمانا اومدن..ساحل رفت و حامد اومد سمتم و گفت:
-خانومی افتخار میدی؟؟
-متاسفم من به کسایی که به همسرشون خیانت میکنن افتخار نمیدم..
با خنده دستمو بوسید و گفت:
-عزیزم ناز نکن دیگه
-با ناز گفتم:
-باشه قبول میکنم
خلاصه با هم رفتیم و به همه سلام کردیم وقتی به وحید رسیدم اول کمی نگاهم کرد و بعد سلام کرد و بعد دور از چشم حامد برام بوس فرستاد..چرا اینکارارو می کنه..خدا کنه کسی ندیده باشه..
به سمت سپهر نگاه کردم یه شلوار پارچه ای مشکی با یه پیراهن مردونه ی خاکستری به رنگ چشماش..شاید اگه ازدواجمون اینقدر زوری نبود بهش علاقمند میشدم..چه میدونم بابا
بعد از شام کمی گفتیم و خندیدیم و من و حامد هم ترکوندیم اینقدر که رقصیدیم دیگه تقریبا جنازه شده بودم وقتی اکثرا رفته بودن از بقیه معذرت خواهی کردم و رفتم توی اتاقم تا بخوابم با ساحل هم برای فردا ناهار قرار داشتیم تا بیاد اینجا..
رفتم توی اتاقم و داشتم زیپ لباسمو باز می کردم که دیدم در باز شد و سپهر اومد داخل..سریع زیپ لباسمو کشیدم بالا که درو قفل کرد و اومد نزدیکم..دستمو گرفت
-چه کار میکنی؟
سپهر سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
-میخوام آمادت کنم دیگه..برای ازدواج..مگه نگفتی آمادگی میخوای؟؟
با صدای لرزون گفتم:
-دیوونه نشو..برو بیرون
-هنوز نفهمیدی من دیوونه ام؟؟؟بعد از از دست دادن سارا دیوونه شدم..
-سپهر
تا اومدم حرف بزنم زد توی گوشم و گفت:
-ساکت باش اون موقع که وحید برات بوس میفرسته و تو هم بهش میخندی باید به این چیزا هم فکر کنی...فکر کن منم وحیدم...یه شب بیشتر نیس..
پرتم کرد روی تخت و سعی می کرد لباسامو در بیاره هر چی دست و پا میزدم بی فایده بود...اگه جیغ میزدم آبروم می رفت از طرفی هم سپهر جلوی دهنمو میگرفت به طوری که نمیتونستم نفس بکشم چه برسه بخوام جیغ بزنم..اینقدر التماس و گریه کردم که داشتم از حال میرفتم اونم فقط می خندید..انگار واقعا دیوونه شده بود..انگار سادیسم داشت...نفسم در نمیومد..انگار داشتم جون میدادم..درد امونمو بریده بود..یه لحظه هنگ کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.........


صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اول فکر کردم ساحله آخه اون فقط این موقع صبح زنگ میزد گفتم:
-چه مرگته؟
سپهر-دریا خوبی؟؟
یه دفعه ای یادم افتاد که دیشب چی شد..سریع نشستم روی تخت که درد شدیدی توی کمرم پیچید..خواستم داغ دلمو خالی کنم که توان همونم نداشتم فقط با صدای ضعیفی گفتم:
-عوضی،خیلی آشغالی
گوشیو قطع کردم و به ساحل زنگ زدم..حالم خوب نبود...خدا لعنتت کنه سپهر...نابودم کردی..
-چته اول صبحی؟
-ساحل بیا اینجا..بیا دارم میمیرم...
-دریا چی شده؟
-ساحل بیا فقط کسی نفهمه حالم خوب نیس..میفهمی..به کسی نگو..اگه کسی بفهمه شرفم میره..
-باشه اومدم
حدود نیم ساعت گریه کردم که دیدن در اتاقم رو زدن..ترسیدم یعنی کیه؟
صدای ساحل اومد که گفت:
-دریا خره درو باز کن دیگه
می دونستم داره فیلم میاد که کسی شک نکنه، گفتم:
-در بازه بیا تو
اومد داخل و از دیدن من توی اون حالت یه لحظه هنگ کرد بعدش سریع اومد سمتم و گفت:
-چی شده؟
زدم زیر گریه و براش تعریف کردم که چی شده..اونم همراهم گریه می کرد..بعدش گفت:
-عزیزم سریع برو حمام تا من اینجا رو تمیز کنم بعدش میریم دکتر..
-دکتر واسه چی؟
-چه میدونم یه دارویی چیزی..اینطور که نمیشه
-من میترسم
-برو عزیزم نگران نباش
-ساحل اگه بابام بفهمه؟
-خودم میدونم چکار کنم..برو دیگه

رفتم حمام کردم اما نشسته بودم توی وان..اصلا نمیتونستم سرپا بایستم..ساحل کمکم کرد لباس بپوشم و تمام ملافه هارو هم توی حمام اتاق شست و ملافه ی تمیز گذاشت..صدای مامان در اومده بود که چرا همش توی اتاقیم..کمر درد رو بهونه کردم و روی تخت دراز کشیدم..مامان هم چیزی نگفت..آخه فکر می کرد کمر درد من به خاطر کارکردن های دیروزه..سپهر چند بار به گوشیم زنگ زد که جواب ندادم و آخر سر هم طاقت نیاورد و از توی پنجره به اتاقم اومد ساحل اول نمیخواست پنجره رو باز کنه که ترسید سر و صدا کنه و بازش کرد:
-چی از جونش میخوای؟
سپهر-برو کنار میخوام باهاش حرف بزنم
-نمیزارم
-وکیلشی؟
-آره حرفی هست
میدونستم ساحل زبون درازه ولی نه اینقدر
با صدای کشیده ای که ساحل بهش زد به خودم اومدم:
-این به خاطر اینکه به من توهین کردی
و یکی دیگه..
-اینم به خاطر بی آبرو کردن دوستم..خیلی پستی..برو بیرون..
سپهر که شکه شده بود با بهت از اتاق خارج شد..
ساحل گفت:
-به وحید میگم بیاد دنبالمون تا یه راهی پیدا کنه.
-یعنی میخوای بهش بگی چی شده؟
-آره گلم شاید اون بدونه باید چکار کرد..
-میترسم ساحل
-نترس عزیزم..من هستم نمیزارم اتفاق بدی بیفته
وحید که اومد ساحل منو به زور به ماشین رسوند و به مامانم هم گفت که میخواد بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم..توی راه مدام بی صدا اشک می ریختم و ساحل هم آروم آروم ماجرا رو برای وحید تعریف می کرد..وحید لحظه به لحظه عصبی تر میشد و در نهایت ماشینو کنار زد و اومد عقب و بهم گفت:
-اون عوضی اذیتت کرد؟
جوابم فقط هق هق گریه ام بود..
-دِ لعنتی جواب بده اذیتت کرده؟
به خودم که اومدم دیدم دارم توی بغل وحید ضجه میزنم وحید و ساحل هم گریه می کردن...


به خودم که اومدم دیدم دارم توی بغل وحید ضجه میزنم وحید و ساحل هم گریه می کردن...بعد از اینکه کمی آروم شدیم وحید رفت سه تا بستنی برامون گرفت و مجبورم کرد بخورم..
بعد هم گفت:
من یه نقشه دارم..من دوباره میام خواستگاریت..اگه بابات قبول نکرد همه چیزو میگم..بعد هم عقد می کنیم و از کشور میریم..اینطوری دست اون عوضی هم بهت نمیرسه..
-وحید بس کن..من نمیخوام اینطور باشه..من باید ازش انتقام بگیرم..
-چطوری؟
-به بابا میگم میخوام ازدواج کنم هر چه زودتر..حق طلاق هم با خودمه...بعد از چند ماه ازش جدا میشم و بعدش..
-که چی بشه؟
-اول برای اینکه اسم نحسش توی شناسنامه ام باشه تا همه به چشم یه فاحشه..
با سیلی وحید برق از سرم پرید..
-خفه شو دهنتو گل بگیر..دیگه نبینم از این چرت و پرتا بگی..
با گریه گفتم:
-پس چی؟حتی اگه با خودت هم ازدواج کنم بعد از چند سال میکوبی توی سرم که آره لطف کردم باهات ازدواج کردم..ولی اون نمیتونه چیزی بگه چون خودش این گندو بار آورده.
-ببخشید عزیزم عصبی بودم..نفهمیدم چکار کردم..
-از اول نمیدونستی..نه به اون موقع که بهم میگفتی آجی نه به بعدش که اومدی خواستگاری..اگه نمیومدی خواستگاری سپهر هم کاری نمی کرد..
گریه می کردم..داد میزدم..ضجه میزدم...ماشینا دیگه هم با تعجب از کنارمون رد میشدن..تا اینکه بی حال شدم..
چشمامو باز کردم که سپهرو دیدم بالای سرم..توی بیمارستان بودم..حالم دیگه از بیمارستان بهم میخوره.. این لعنتی اینجا چکار میکنه...
-بهتری
-...
-جواب بده.
-...
-دریا
-....
-به بابا گفتم که نظرت عوض شده و میخوای زودتر ازدواج کنیم..وحید گفت اینطور بگم..راستی تو چرا به وحید گفتی؟
با نفرت جواب دادم:
-چون دوست داشتم..
از نفرت توی حرفم وحشت کرد..فکر نمی کرد اینطور حالشو بگیرم..حرفی نزد و رفت بیرون..آقا سپهر تازه اولیش بود..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:رمان ,دریای عشق, ] [ 17:34 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]