رمان دریای عشق4

رمان دریای عشق4

بعد از تموم شدن سرم وحید اومد و گفت:
-بریم عزیزم..
زیر بازومو گرفت و با هم به سمت ماشین رفتیم دمه در سپهر و دیدم که به ما نزدیک شد و گفت:
-دریا با خودم میاد..
وحید-من نمیزارم
-تو چیکاره ای؟
وحید یقه ی سپهرو گرفت و گفت:
-من هیچ کارشم..ولی حداقل اونقدر شرف دارم که به دختر18 ساله تجاوز نکنم...اونقدر مرد هستم که این بچه رو اذیت نکنم...میفهمی؟
سپهر به سمت ماشینش رفت و با سرعت نور از کنارمون رد شد..حالم داشت از این وضع بهم میخورد..با وحید و ساحل به خونه رفتیم و ساحل خونمون موند..دایی سر به سرم میزاشت و منم جوابشو میدادم تا شک نکنن انا از درون می شوختم..همه از تصمیم ناگهانی من برای ازدواج تعجب کرده بودن از رفتارشون معلوم بود..اما کسی حرفی نمیزد..شاید راضی بودن..شاید هم نه...نمیدونم...
فردا جواب کنکور مید..میترسم در نیام
صبح زود بیدار شدم و رفتم توی سایت..وقتی اسم خودمو ساحل رو دیدم جیغی کشیدم و ساحلو بیدار کردم..به کل موقعیتو فراموش کردم...البته فقط برای چند دقیقه..حالم یکمی بهتر بود البته از نظر جسمی...دوتامون دانشگاه تهران دراومده بودیم...چیز کمی نبود..حداقل برای من که فکرشم نمی کردم آخه آمادگی زیادی نداشتم هر چند که ساله قبلش هم کنکور آزمایشی دادم..
ساحل رفت تا این خبرو به خانوادش بده بعد هم قرار بود برای ناهار بیان اینجا...عمو هم قرار بود امروز روز عروسی رو تعیین کنه..
بعد از نهار همه نشسته بودیم که عمو گفت:
-خب دریا عمو جان تو اول گفتی که میخوای یه مدت نامزد بمونی اما دیروز نظرت عوض شد..حالا که دانشگاه در اومدی و وضعت مشخصه..نظر قطعیتو بگو عزیزم؟
-عمو جون اگه سپهر مشکلی با درس خوندنم نداره(با غیض)من موافقم که همین تابستون ازدواج کنیم..
مامان و بابا لبخندی زدن که نشون دادن از صراحتم راضی هستن...خیالم راحت شد..ترسیدم ناراحت بشن..
سپهر-بابا من مشکلی ندارم..دریا آزاده خودش برای اینجور مسائل تصمیم بگیره
وحید با عصبانیت به سپهر نگاه میکرد و ازش معلوم بود که خیلی داره خودشو کنترل میکنه
عمو-پس هر دو موافقین تا یه تاریخ رو معین کنیم؟
من-بله
-خب حدود یک ماه و نیم دیگه عید فطره،موافقین؟
ساحل رفت تقویم آورد و گفت:
-میشه جمعه،18شهریور
من-بله خوبه
تاریخ عروسی هم اعلام شد و من همش توی فکر انتقام بودم با اینکه نمیدونستم با این افکار فقط به خودم ضربه میزنم

همه چیز خیلی سریع گذشت..بعد از اون روز افتادیم دنبال کارهای عروسی..دایی خیلی خوشحال بود که میتونست برای عروسی باشه..روزی که برای خرید لباس عروس و حلقه رفتیم خیلی کسل بودم و حوصله ی خرید نداشتم..سپهر لباس عروس رو انتخاب کرد البته چون دکلته بود یه کت هم داشت...من اصلا از کت روی لباس خوشم نمیاد هر چند که لباس باز نمی پوشم همیشه سعی می کنم جوری لباسمو انتخاب کنم که به کت احتیاج نداشته باشه...سپهر گفت:
-همین خوبه؟؟
-من خوشم نمیاد کت تنم کنم
-یعنی چی؟؟
-یعنی یا کتشو نمی پوشم یا یکی دیگه انتخاب میکنم
-همینو می خریم و کتش هم می پوشی
یه فکر شیطانی به سرم زد برای همین گفتم:
-باشه
از اینکه اینقدر زود قبول کردم تعجب کرد شاید هم فکر کرد از اولش دنبال بهونه بودم..
لباس رو تنم کردم که واقعا خیلی بهم میومد..خودم هم خیلی ازش خوشم اومده بود..دیگه کم کم داشتم به این واقعیت میرسیدم که حکمت خدا همین بوده...من فقط چند ماه باید تحمل کنم.........
بعد از خرید دو تا حلقه که واقعا عاشقشون شده بودم و یه سری خورده ریز به سمت خونه رفتیم...
شب به سمت خونه ی عمو رفتم باید یه موضوعی رو باهاش در میون میزاشتم..
-عمو جون کجایین؟
-بیا اتاق کارم عزیزم
سپهرو دیدم که روبروی تلویزیون نشسته..منو دید فکر کرد با اون کار دارم اما من بی توجه به اون به سمت اتاق کار عمو رفتم
-سلام عمو جون
-سلام عزیزم خوش گذشت؟؟
یه لحظه نفهمیدم منظورش چی بود اما بعدش فهمیدم که خرید صبح رو میگه
-آره عمو جون خوب بود
-چیزی شده عزیزم؟؟
-عمو جون راستش..
-چی شده؟دریا اتفاقی افتاده؟
یه نفس عمیق کشیدم تا با اعتماد به نفس کافی حرفمو بزنم با زبونم لبمو خیس کردم و شروع کردم.......
-عمو جون من میخوام حق طلاق با من باشه..
عمو مکثی کرد و گفت:
به سپهر اعتماد نداری؟
-عمو این دو موضوع بهم ربطی ندارن..دوس ندارم اگه در آینده با هم مشکلی داشتیم مجبور به زندگی باهاش باشم..
-عزیزم هر چی تو بخوای...من با بابات صحبت کردم میدونم تمایلی به این ازدواج نداری اما بخاطر اصرار ما راضی شدی..بهت قول میدم سپهر خوشبختت می کنه..
لبخند تلخی زدم..آره اگه کار اون شب و رفتار هاشو فاکتور بگیریم شاید آدم درستی باشه..
رفتم خونه و برای بابا هم همون حرفا رو تکرار کردم بابا هم کلی حرف زد و نصیحت بارم کرد..انگار میخوام چکار کنم..خب بابا ازدواج می کنم اورست رو که نمیخوام فتح کنم...چقدر هم همه خوشحالن..انگار منتظر بودن من زودتر ازدواج کنم...
مامان رو که دیگه اصلا نگو..میگن همه مادرشون موقع ازدواجشون کلی گریه و زاری می کنه..مامان من که همش در حال قهقهه زدن بود...فقط خودم بودم که ناراحت بودم..هر چند که همش تظاهر میکردم شاد و بی خیالم....
یه روز قبل از عروسی بود..از چند روز دیگه باید میرفتیم دانشگاه.حالم اصلا خوب نبود..دائم حالت تهوع داشتم..دل درد...عادت ماهیانه هم که موقعش نبود...
به ساحل که گفتم گفت میاد دنبالم تا بریم درمونگاه...دکتر ازم پرسید ازدواج کردم یا نه که گفتم فردا روز عروسیمه..لبخندی زد و برام آزمایش نوشت و گفت سه ساعت بعدش بریم جوابشو بگیریم..
با ساحل یه دوری زدیم و ناهار خوردیم..البته ناهار خورد..من که اصلا نمیتونستم به غذا نگاه کنم..به سمت آزمایشگاه رفتیم...با گرفتن جواب دنیا دور سرم چرخید...این امکان نداره..

جواب آزمایش مثبت بود..من حامله بودم؟این امکان نداره...
آخه چطوری؟حالا چکار کنم؟ساحل به زور جمعم کرد و بردش خونشون..مامان و باباش برای یه ماموریت رفته بودن کیش و قرار شد فردا صبح بیان که برای عروسی باشن..ساحل به وحید زنگ زد:
-وحید بیا دریا از دست رفت.
-....
-بیا خونه ی خودمون
-.....
-باشه
حس کردم توی فضام زیر پام خالی شده بود..انگار توی این دنیا نبودم..بچه..سپهر...بچه ی سپهر.. سپهری که هنوز بهم محرم نیست...سپهری که قراره فردا باهاش ازدواج کنم...سپهری که تا چند ماه پیش میترسیدم باهاش حرف بزنم..نه...
-نه
بلند داد میزدم و خودمو به در و دیوار می کوبیدم همون موقع وحید اومد.به زور منو سر مبل دراز کردن..دیوونه شده بودم..دست و پامو گرفته بودن.بعد از حدود نیم ساعت دوباره خاموش شدم...وحید هنوز موضوع رو نمی دونست..ساحل یه چیزایی آروم بهش می گفت و در آخر اون برگه ی لعنتی رو نشونش داد..
وحید با دیدنش خیلی عصبی شد و گفت:
-من اینو می کشمش..باور کن..
زدم زیر گریه و آروم آروم اشک میریختم وحید دستپاچه شد و گفت:
-عزیزم گریه نکن..قول میدم کمکت کنم..کسی نمی فهمه..حتی خودش..می برمت یه دکتر خوب..کسی نمی فهمه..
-من می ترسم
-نترس من نمیزارم اتفاقی برات بیفته..
شب باهاشون به خونه رفتم اما هر چی اصرار کردم نیومدن داخل..ساحل گفت که فردا صبح میاد اینجا ا با هم بریم آرایشگاه..اه دوباره داغ دلم تازه شد..اما وقتی یاد نقشه ام افتادم دلم خنک شد..صبر کن آقا سپهر..میزنمت زمین.....زندگیتو جهنم می کنم...
بعد از شام پیش مهسا نشسته بودم و داشتم باهاش حرف میزدم که مامان اومد کنارمون و گفت:
-مهسا عزیزم حامد کارت داره
مهسا-دریا جون ببخشید یه لحظه..
-برو عزیزم
وقتی رفت مامان گفت:
-بیا بریم توی اتاقت کارت دارم
-چیزی شده؟
-بریم میفهمی
-باشه بریم
رفتیم داخل اتاق وقتی نشستم روی تخت گفت:
-دریا جان مامان تو فردا ازدواج می کنی درسته؟
-آره چطور؟
-دخترم وحید خواستگار قبلیه تواِ...زشته که همش باهاش میری بیرون...
-مامان من با ساحل میرم بیرون
-اما اون هم باهاتون هست
-با خواهرش میاد..
-اما..
-مامان سپهر گفته بیای این چیزا رو بگی؟
-نه...نه باور کن..
-مامان شما هر وقت اینطوری جواب میدین..
-آره اون گفته اما خب نظر من و بابات هم همینه..
-مامان من نمیخوام رابطه ام با وحید یا ساحل بهم بخوره..
-دریا لج نکن..
-مامان نمیخوام ناراحتت کنم اما بخاطر یه ازدواج زوری که نمیتونم از همه چیزم دست بکشم....
-باشه هر جور خودت صلاح میدونی..
فهمیدم ناراحت شد برای همین گفتم:
-سعی می کنم کمتر باهاش رابطه داشته باشم..هر چند که اون ازدواج منو قبول کرده..
بعد هم دستاشو گفتم و صورتشو بوسیدم..مامان هم لبخندی زد و گفت:
-بریم که حامد الان میکشم
-چرا؟
-آخه بهش گفته بودم سر مهسا رو گرم کنه که یه وقت فکر نکنه پیچوندیمش..
-مامان این جور حرف زدنو از کی یاد گرفتی؟
خندید و گفت:
-خودت
با هم رفتیم بیرون..بعد از یه ساعت به زور فرستادنم توی اتاق تا بخوابم که فردا سرحال باشم..جلوی همه میخندیدم اما تنها بالشم از اشکام خبر داشت..همه منو از روی خنده های باصدا می شناختن به جز بالش بیچاره که منو از روی گریه های بی صدا میشناسه..........

صبح با غر غرای مهسا بیدار شدم..
-دختر بیدار شو دیر شد
-مهسا جون هر کی دوس داری بزار بخوابم.
-بلند شو وگرنه ساحل میاد بیدارت می کنه..
سریع نشستم و گفتم:
-ای خدا مگه اونم اومده؟؟؟
-آره ولی حامد نزاشت بیاد بیدارت کنه..گفت اذیتت می کنه
خندیدم و گفتم:
-قربون دایی جون
اما با به یاد اوردن امروز خندمو خوردم..امروز با سپهر ازدواج می کنم..از امروز متاهل میشم.....هی...
با مهسا و مامان و ساحل رفتیم آرایشگاه..راستی یادم رفت بگم که مامان و بابای سارا هم دعوت هستن.. با کلی اصرار قبول کردن بیان..آخه بالاخره خاله و شوهر خاله ی داماد بودن..هه داماد.....
وقتی رسیدیم آرایشگر کلی غر غر کرد که دیر رسیدیم وقتی به اتاق مخصوص رفتم به آرایشگر گفتم:
-خانم سینایی میخوام آرایشم غلیض باشه..
-باشه عزیزم هر جوری که خودت بخوای اما مامانت خیلی سختگیره..
-نمیخوام اونا چیزی بدونن..
-اوکی عزیزم...میخوای دامادو زجر کش کنیا
لبخندی زدم و اون هم شروع کرد....
اه دیگه دارم میمیرم از خستگی..چقدر طول کشید....
-چقدر دیگه تمومه؟
لبخندی زد و گفت:
-تموم شد خانوم کم حوصله
یه آخیش از ته دل گفتم...راحت شدم...
خدارو شکر شکمم بزرگ نشده..وگرنه آبروم میرفت...کت لباس رو برداشتم و گفتم:
-اینم نمیخوام بپوشم..
-خب بزار رسیدی باغ درش بیار..زشته اینطوری بری بیرون..لباست خیلی بازه..
-اوکی
رفتم جلوی آیینه و خودمو دید زدم..برای خودم توی آینه بوس فرستادم..چه جیگری شده بودم..فقط کاش با دل خون ازدواج نمی کردم..اونطوری دیگه کاملا خوشبخت بودم...
از اتاق که زدم بیرون دیدم همه آماده شدن و منتظر منن..واقعا که کار آرایشگره حرف نداره... مامان با اخم اومد جلو و گفت:
-خانوم سینایی مگه نگفتم آرایشش غلیض نباشه؟
-خانم حسام باور کنین خودش خواست..
مامان چشم غره ای بهم رفت ولی چیزی نگفت..ای بابا خب عروسیه خودمه..
مهسا هم بغلم کرد و در گوشم گفت:
-چقدر ناز شدی دختر...
بعد هم ساحل بغلم کرد و با دلسوزی گفت:
-با کی لج می کنی دریا؟
با حسرت گفتم:
-با همونی که زندگیمو خراب کرد..
-نمیزارم بیش از این زندگیتو خراب کنی..
-تازه میخوام اشتباهاتمو جبران کنم..
اومد جواب بده که یکی از دخترای اونجا گفت اومدن دنبالمون..
وقتی رفتم بیرون ماشین سپهرو ندیدم فقط وحید و حامد اومده بودن...از پشت سر یه نفر دستمو گرفت...برگشتم به سمتش...مات شدم به صورتش..

سپهر...چقدر خوشگل شده بود....با کت و شلوار توسی و پیرهن مشکی و کروات مشکی و توسی...اونم محو من شده بود...بعد از چند دقیقه گفت:
-بیا بریم ماشین اونجاست...
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم اما ماشینو ندیدم؟
-کجا؟
-همون پورشه زرده دیگه...
تعجب کردم ماشین این که bmwبود...
-ماشین خریدی؟(با پوزخند)
-کادوی عروسیمونه
-کی داده؟
-بابا
به ماشین رسیدیم که یاد مامان و مهسا و ساحل افتادم..
برگشتم که دیدم ماشینشون نیست..
-حامد و وحید کجا رفتن؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-رفتن..
-کی؟
-همون موقع که غرق شده بودی..
با فهمیدن منظورش خجالت کشیدم و دیگه چیزی نگفتم...چقدر رکه...حالا خوبه یکی باید خودشو نجات میداد..
وقتی به باغ رسیدیم رو که اصلا تعریف نمی کنم...میخواستم موهامو دونه دونه بکَنم...از بس که فیلم بردار اذیت کرد...بالاخره از زیز دستش فرار کردیم و رفتیم نشستیم اما نشستن همانا و بدبختیا هم همانا...خلاصه می کنم..تا آخر شب اینقدر رقصیدم و با ساحل و مهسا به قیافه ی این و اون خندیدم که حد نداره..هر کی میدیدم با خودش می گفت عروس ذوق مرگ شده..
وحید هم اومده بود..
نوبت کادو ها که شد نیشم باز شد..
اول مامان و بابا بودن که ویلای شمال رو به ناممون کردند..عمو هم که برای سپهر پورشه خرید برای منم یه سرویس طلا..مامان و بابای ساحل گردنبند خریدن ساحل هم گوشواره های همون گردنبند رو خریده بود..وحید یه نیم سکه داد..حامد و مهسا هم که به عنوان کادو وسایل هال خونمون رو خریده بودن..البته به سلیقه ی من به جیب حامد جونم..کیان دوست سپهر(همون که باهاش رفتیم بیرون)به سپهر یه ساعت طلا و به من یه سکه داد..وضعشون واقعا خوب بود باباش توی آلمان شرکت داشت و از این جور چیزا...و بقیه هم پول دادن...آهان یادم رفت مامان و بابای سارا هم یه سکه دادن..
بعد از شام نوبت تانگو رسید..که اونم به زور به پایان رسوندم..فقط وسطش یادم اومد که سپهر اصلا به آرایش و اینکه کت رو نپوشیدم گیر نداد سرمو با شیطنت نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-از لباس و آرایشم خوشت اومد؟
-لباس رو که خودم انتخاب کردم،فقط اینکه کتشو نپوشیدی که اونم بعدا باهم راجع بهش حرف میزنیم..اما آرایشت..نه اصلا مثل دخترای خراب آرایش کردی
از اینکه اون با آرامش بیشتری اینطور صریحانه جوابمو داد حرص می خوردم..و کلمه ی خراب هم خیلی بد سوزوندم..چیزی نگفتم و با بغض به رقصم ادامه دادم...
بعدش بقیه هم اومدن وسط و دو به دو رقصیدن..دیدم که کیان و ساحل باهمن...خیلی تعجب کردم...البته مامان و بابای ساحل همیشه اونو آزاد میزاشتن..میگفتن بهش اعتماد داریم..هر چند که جای اعتماد هم داشت..واقعا این دختر تو پاکی رو دست نداشت..فقط اینکه با کیان بود متعجبم کرد..ولش کن بعدا ازش می پرسم.....
شب با گریه های مامان و خاله ی سپهر و مسخره بازیای ساحل و مهسا گذشت..بالاخره به خونه رسیدیم...از خونمون خوشم میدومد..دوس نداشتم بالا بشینیم برای همین اینجا رو انتخاب کردم...سپهر مخالف بود اما چون به بیمارستانی که توش کار می کرد هم نزدیک بود مجبور شد قبول کنه...وقتی وارد خونه شدیم سریع رفتم بالا..میخواستم وارد حمام بشم که سپهر گفت:
-کجا؟
-حمام...
-من اول میخوام برم..
-نمیشه من از حمام خیس خوشم نمیاد..
خندید و گفت:
-باشه برو
خلاصه به زور گیره ها و چیزای مسخره ای که به موهام زده بود رو در آوردم و حولمو پوشیدم و از حمام زدم بیرون..داشتم به سمت اتاق می رفتم که صدای حرف زدن سپهر از پایین به گوشم رسید..
-باشه چند بار میگی؟
-...
-می دونم چکار کنم هنوز هم بابت اون اتفاق از خودم بدم میاد..
-...
-باشه فردا یه سر میام پیشت..
-....
-تا الان که نه بجز همون یه بار..
-قربانت..خدافظ..
سریع دویدم توی اتاق که فکر نکنه به حرفاش گوش میدادم..نه که اصلا گوش نمی دادم.....
موهامو خشک کردم سشوار رو توی کمد گذاشتم و به سمت اون یکی اتاق رفتم با صدای سپهر سر جام ایستادم:
-کجا؟
-میرم بخوابم
-اتاق خواب اینجاست..
-توقع داری پیش تو بخوابم؟
-آره،مگه قراره کار دیگه ای انجام بدی؟
-آره
-رو حرف من حرف نزن میگم بیا برو تو اتاق....من خوشم نمیاد داستان زندگیم مثل رمان بشه و این حرفا...زود باش..
-نمی خوام..
-نترس کاریت ندارم..ولی دوس ندارم جدا از هم بخوابیم...
-از کجا مطمئن باشم؟
-یعنی بهم اعتماد نداری؟
زدم زیر خنده...ببین کی داره از اعتماد حرف میزنه..
-نه اما به خودم اعتماد دارم..به اینکه دیگه نمیزارم هر غلطی خواستی بکنی..
به سمت اتاق رفتم..رفتم زیر پتو و سعی کردم یه شبو بدون گریه بگذرونم..اونم بعد از چند دقیقه اومد و گرفت خوابید..فردا باید با وحید بریم تا یه فکری به حال بچه بکنیم.

صبح با صدای اس ام اس گوشیم از خواب بیدار شدم..ای بمیری ساحل با این کارات..دوباره آهنگ اس ام اس منو عوض کرده آهنگ بندری گذاشته..دیدم سپهر نیستش خوشحال شدم..حتما رفته سر کار..گوشیو برداشتم ..اس ام اس از طرف وحید بود:
Salam man dame dar montazeram..ye 2ktore khub soragh daram-
بهش گفتم صبر کنه تا آماده بشم..سریع ماتو مشکی ساده مو با شلوار جین و شال سرمه ای زدم کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..داشتم با عجله از پله ها پایین میرفتم که دیدم تلفن داره زنگ میخوره..ولش کن بابا میره رو پیغام گیر..
از ساختمون اومدم بیرون با چشم داشتم دنبال 206وحید می گشتم که بالاخره پیدا شد..رفتم سوار شدم و گفتم:
-سلام خوبی؟
-سلام تو خوبی؟
-ای بد نیستم فقط خیلی می ترسم..
-قرار نیست اتفاقی بیفته..به این دکتره اعتماد دارم زن یکی از دوستام بهم معرفیش کرده..مطمئنه..
-من نمیخوام کسی چیزی بفهمه..
-کسی چیزی نمی فهمه نگران نباش..
-چرا ساحل نیومد؟
-هر چی صداش کردم بیدار نشد..گفت خودتون تنها برین..
به یاد زنگ اس ام اسم افتادم..سریع عوضش کردم بعد هم گوشیمو روی سایلنت گذاشتم و انداختمش توی کیفم..بعد از یه ساعت توی ترافیک موندن بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم..چقدر هم شیکه..
سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه چهار..خیلی استرس داشتم یعنی چی میشه..خدایا خودت به خیر بگذرونش..
دکتره خانومه خیلی مهربونی بود..بعد از یه سری سوال و صحبت وقتی فهمید پیوند قلب داشتم گفت:
-خب این خیلی خطرناکه..ممکنه آسیبی بهت برسه..اصلا لازم نیس مخفی کاری کنی..می تونی قانونی هم این بچه رو سقط کنی..
-اما من نمیخوام شوهرم چیزی بفهمه..اونطوزی همه چیز برای همه روشن میشه و خانواده ام میفهمن که..
-باشه عزیزم اما باید هم خودت و هم همراهت یه سری امضا بدین که تمام مسئولیتش با خودتون باشه..
-چشم
بعد از امضا و این جور مسخره بازیا..بالاخره کارشو شروع کرد...مناصلا نفهمیدم چکار می کرد...از بی هوشی می ترسیدم و به همین دلیل از کمر سر کردن..چشمامو بسته بودم تا اینکه خوابم برد..
با صداهای عجیبی که توی سرم بود بیدار شدم..وحید بالای سرم بود...با صدای ضعیفی گفتم:
-چی شد؟
-تموم شد..نگران نباش...
-ساعت چنده؟
-هشت شب
-چی؟حتما نگرانم شدن بزار یه زنگ بزنم..گوشیم..
وحید گوشیمو به دستم داد که دیدم چهار تا میس کال دارم..خدا رو شکر همش ساحل بود..
-وحید ساحل بهت زنگ زد؟
-آره همین الان باهاش صحبت کردم گفت با تاکسی میاد اینجا تا با هم برید خونت..
-اینجا که نمیزارن مرد بیاد تو چطور اومدی؟
-این خانومه آشناست..نمیشد که همین جوری ولت کنم...
همون موقع دکتر اومد داخل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
-اگه بی هوشت می کردیم چقدر میخوابیدی خانوم خوشکله؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
-خسته بودم..تا کی باید اینجا باشم..؟
-امشبو اینجا بمون تا خیالم راحت بشه بعد برو..
-نه نمیشه باید برم خونه..اینطوری که..
-آخه
-خانوم دکتر خواهش می کنم...اگه سپهر بفهمه شر میشه..
-باشه عزیزم برو اما یه سری دارو و این جور چیزا برات نوشتم..حتما بخورشون...مراقب خودت هم باشووشماره مبایلم هم بهت میدم اگه مشکلی داشتی زنگ بزن بهم..باشه؟
-چشم..
بعد از اینکه لباسمو پوشیدم از خانوم دکتر تشکر کردم و نسخه و کارتشو ازش گرفیتم و اومدیم بیرون..حالم زیاد خوش نبود اما انگار یه باری از دوشم برداشته بودن..خیلی خوشحال بودم..

کمی توی ماشین منتظر موندیم تا ساحل بیاد بعد از یه ربع دیدمش که از آژرانس اومد بیرون..وحید از ماشین پیاده شد و صداش کرد..وقتی متوجهمون شد به سمتمون اومد و نشست توی ماشین..وحید هم نشست و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد..
-چطور بود؟
من-دکتر گفت مشکلی نیس فقط استراحت و اینکه دارو هارو بخورم..
-مراقب باش داروها رو جایی نزاری که سپهر ببینه..
-باشه حواسم هست
وحید نزدیکه یه داروخانه شبانه روزی ایستاد دارو ها رو گرفت و اومد بعدش هم منو ساحلو رسوند خونه..
تا رسیدم توی خونه دیدم تلفن داره زنگ میخوره..ساحل به سمت تلفن رفت و آوردش و داد دستم
-بفرمایید؟
-دریا هیچ معلوم هست کجایی
-سلام مامان جان
-علیک میگم کجا بودی؟این همه زنگ زدم روی گوشیت و خونتون...
ای بابا من که میس کالی نداشتم..
-مامان با ساحل بیرون بودیم..تو خونه حوصلم سر رفته بود..
-صبح چرا جواب نمی دادی؟
-دیشب صدای تلفن رو کم کرده بودم صبح یادم رفت درستش کنم
چه راحت دروغ می گفتم
-اون مبایلت چی؟اونو چرا جواب نمی دادی؟
-مامان مگه بیست سوالیه..خب روی سایلنت بود..
-صدات چرا بی رمقه؟
-خسته ام مامان جان..کل خیابون های تهرانو متر کردیم با ساحل..
-باشه برو استراحت کن عزیزم..فردا هم قبل از رفتنتون بیاین اینجا شام دور هم باشیم..
رفتن..؟مگه کجا میخوایم بریم..
-باشه مامانی
-خدافظ عزیزم
-بای بای
تلفن رو قطع کردم و دادم ساحل بزاره روی میز..سرم یه دفعه ای درد گرفته بود..بعد ساحل بلند شد برام سوپ نمی دونم چی چی درست کرد..هیچ وقت از سوپ خوشم نیومد..بعدش هم کمکم کرد از پله ها برم بالا و دارو هامو هم بهم داد و رفت..اگه ساحلو نداشتم چکار می کردم..کلی هم مسخره بازی در آورد که روحیم درست بشه..ولی سرم عجیب درد گرفته بود..قرص قلبم هم از توی پاتختی در آوردم و خوردم و سعی کردم بخوابم..از سپهر خبری نبود..حتی از صبح یه زنگ هم نزده بود..معلوم نیس کجاست..

با صداهای نامفهومی از خواب بیدار شدم...دیدم سپهر داره لباس عوض می کنه..متوجه شد که بیدار شدم بهم گفت:
-ببخشید بیدارت کردم..
جواب ندادم..سردرد شدیدی داشتم..دستمو روی سرم گرفتم و روی تخت نشستم..سپهر با نگرانی به سمتم اومد و گفت:
-خواب بد دیدی؟
به زور گفتم:
-نه سرم درد می کنه...
-قرص خوردی؟
-نه
رفت بیرون و با یه لیوان شیر و قرص اومد..همیشه از شیر بدم میومد..کلا چیزای مقوی بدم میومد..
-بیا بخور بعد هم بخواب
-نمی خورم دوس ندارم
-چی؟قرص؟
-نه شیر
-باید بخوری..مگه نمیگی حالم خوب نیست؟
زدم زیر گریه و گفتم:
-نمیخوام ولم کن..حالم خوب نیست..برو بیرون..
-باشه باشه..الان برات آب میارم..
رفت بیرون و سریع آب آورد و اومد..اشکامو پاک کردم و قرصو خوردم..
-بخواب الان بهتر میشی...
بعد هم شب بخیری گفت و چراغا رو خاموش کرد و خودش هم اومد گرفت خوابید..
صبح با صدای سپهر بیدار شدم:
-دریا بیدار شو..
-بله؟
-بهتری؟
تازه متوجه سردردم شدم..بهتر نشده بودم هیچ بدتر هم شده بودم:
-نه..اصلا
-یعنی چی شده؟بلند شو بریم دکتر..
ترسیدم..
-نه نمیخوام...
-یعنی چی؟
-نمیرم دکتر
-لج نکن..
-الان یه دوش بگیرم بهتر میشم..تو برو سر کار..
-باشه چون کار مهم دارم میرم وگرنه میموندم..اگه کاری داشتی زنگ بزن..
هه..چه مهربون شده...
-باشه
-خدافظ..
-خدافظ
بعد از اینکه رفت زنگ زدم به خانم طاهری(همون دکتره)
-سلام خانوم طاهری حالتون خوبه؟
-سلام ممنونم شما؟
-دریا هستم..حسام
-آهان معذرت میخوام دریا جان خوبی؟بهتری؟
-نه خانم دکتر سر درد شدید دارم یعنی به اون مربوطه؟
-ای وای اینقدر عجله کردی یادم رفت بهت بگم باید کمرتو می بستی که داروی بی حسی برنگرده توی سرت..حالا تا چند روز سر درد ولت نمی کنه..خیلی شدیده؟
-آره
-عزیزم کاریش نمیشه کرد باید قرص مسکن بخوری..تا یکی دو روز دیگه بهتر میشی..
-مرسی
-اگه مشکلی داشتی دوباره بهم زنگ بزن
-چشم ببخشید مزاحمتون شدم
-نه عزیزم خواهش می کنم خداحافظ
اومدم بگم بای که دیدم خیلی زشته پس خیلی خانومانه گفتم:
-خدا نگهدارتون

سر درد داشت دیوونه ام میکرد مخصوصا که تو خونه تنهام بودم حوصله ساحل هم نداشتم از اتاق خواب امدم بیرون با کمک دیوار و ستون های تو خونه رفتم توی اشپز خونه یه لیوان اب خوردم نشستم روی صندلی سرم رو گذاشتم روی میز اونقدر درد داشتم که بیخود شروع کردم به گریه کردن نمیدونم یهو از خودم متنفر شدم چرا اینکار کردم؟؟؟؟؟؟ چقدر بی رحم شده بودم دستم کشیدم روی شکمم من حتی از سپهرم بدتر بودم سپهر به جسم و روحم اسیب رسونده بود من احمق چیکار کردم میخواستم از سپهر انتقام بگیرم ولی به خودم اسیب رسوندم من بچه خودم کشتم من یه قاتل بودم
با این فکر گریه ام شدت گرفت ولی حیف که برای پشیمونی خیلی دیر بود خیلی..........ولی این بچه باعث مرگ خودم میشد..خدایا..
دیگه از گریه کردنم خسته شده بودم چقدر ضعیف شده بودم من اون دریا قبلی نبودم من این دریا دوست نداشتم من دلم نمیخواد اینقدر شکننده باشم من باید قوی باشم تا انتقام تمام روز های که سپهر از گرفته ازش بگیرم من باید قوی باشم
اره همینه
با این فکر یه حس قوی توم به وجود امد با صدای قار قور شکمم به خودم امدم دیروز که چیز نخوردم امروز صبحونه هم نخوردم
بلند شم یه چیز بخورم به سمت یخچال حرکت کردم با دیدن یخچال نزدیک بود از خوشحالی بمیرم مامان جونم یخچال پر کرده بود از میوه غذا خوراکی و..........
همون جور که سالاد الویه از یخچال بیرون میوردم قربون صدقه مامانم میرفتم با این که سردرد ولم نکرده بود اما هرچی بیشتر بهش فکر میکردم حالمم بدتر میشد پس باید بیخیالش میشدم بعد خوردن ناهار یا صبحونه رفتم تو پذیرایی نشستم ساعت 11 بود موبایلم از روی عسلی برداشتم چندتا میس کال از ساحل و وحید داشتم میخواستم به ساحل زنگ بزنم که خودش زنگ زد تا دکمه سبز زدم صدای داد و فریاد ساحل تو گوشم پیچید
-الهی بمیری دختر تا مریضی همیشه ساحل دوسته
-وای ساحل جون تروخدا یه نفس بکش میترسم خفه شی
-دریا خاک تو سرت لیاقت نداری که حیف من که ساحله دریایی مثل تو هستم
-با این حرفش خندم گرفت
-بمیری الهی دختر
-الهی خودت بمیری من هنوز ارزو دارم دختره خیره سر
-ساحل دیوونه ام کردی اینقدر جیغ و داد زدی
-حالت خوبه الان؟
دستم گذاشتم رو سرم
-وای ساحل سرم داره میترکه
-به دکتر طاهری زنگ زدی؟
-اره بابا خانم یادش رفته بهم بگه کمرتو ببند
-چقدر چشم سفید شدی تازگیا دریا خانم
-از بس باتوحرف زدم این اخلاق گندت به من منتقل شده
-خفه بابا هرچی باشه اخلاقم بهتره از تو
-وای سرم برو گمشو ساحل کر شدم کاری نداری
-نه برو بمیر
-چشم میرم بمیرم اما بعد از اینکه حلوای ترو خوردم
-دریااااااااااااااا
باصدای جیغش گوشی قطع کردم و موبایل پرت کردم روی مبل بغلی و خودم دراز کشیدم روی کاناپه دستم گذاشتم روی سرم کی حال داشت با این سردرد بره خونه مامان چی بپوشم اصلا؟ برم حاضر شدم دوست ندارم مامان بابام فکر کنن اول زندگی اینقدر افسرده هستم حدقل میخوام تظاهر کنم که خوشحالم و خوشبخت ...
به سمت اتاق خواب حرکت کردم خونه خوشگل و شیکی بود که شامل 3 اتاق خواب یک پذیرایی 100 خورده ای و اشپزخونه بزرگ و شیکی بود که با وسایل انتیک و زیبا زینت شده بود 1 دست مبل مدل امریکایی و 1 دست مدل راحتی توی پذیرایی قرار داشت 3 تا قالیچه دست باف با فاصله از هم دیگه روی زمین چیده شده بود و یه اکواریوم اب شور کنار دیوار قرار داشت که واقعا خیره کننده بود و به ادم احساس ارامش میداد
بیشتر وسایل خونه ترکیبی از رنگ های مشکی قهوه ای و سفید بودن اما تمام وسایل اشپزخونه مشکی سفید بودن خونه قشنگی بود و مهمتر این که من توش راحت بودم
به سمت اتاق خواب حرکت کردم باید لباس زیبایی تنم میکردم دوست نداشتم کسی فکری پیش خودش بکنه
به سمت کمد حرکت کردم درش رو باز کردم لباس هارو دونه به دونه نگاه میکردم و دوباره سرجاش میزاشتم بالاخره بعد از کلی گشتن یه تونیک ابی رنگی که به خوبی زیبایی های اندامم به رخ دیگران میکشید انتخاب کردم و یه شلوار لی تنگ و لوله تنفگی که روش به زیبایی کار شده بود انتخاب کردم یه مانتو سفید خوشگل و تنگ انتخاب کردم نمیدونم چرا اما به شدت از روسری بدم میومد بخاطر همین شال ابی رنگی انتخاب کردم همراه با کیف کفش ست ابی
به ساعت نگاه کردم چقدر زمان زود میگذشت لباس هام قشنگ روی تخت گذاشتم
خسته شده بود روی تخت دراز کشیدم چشامو بستم اما با سردری که داشتم نمیتونستم خوب استراحت کنم یه مسکن دوباره خوردم
بهتر بود سر خودمو گرم میکردم و بخاطر همین شروع کردم به اتو کشین موهام...

به خودم که اومدم دیدم این موهای بیچاره دیگه چیزی ازشون نمونده بس که اتوشون کشیده بودم...ای خدا چقدر بده آدم مشغله فکری داشته باشه..دیگه از بس فکر کردم می ترسم ترورم کنن..
خب حالا نوبت پوشیدن لباسه..لباسمو با دقت تنم کردم و توی آینه قدی خودمو نگاه کردم و برای خودم سوتی زدم..اوه دریا چقدر خوشگلی(اه اه چه از خود راضی)بعدش موبایلمو برداشتم تا به سپهر زنگ بزنم ببینم میاد خونه یا خودم با آژانس برم..با بوق سوم برداشت:
-بله؟
-سلام سپهر من خودم برم یا میای؟
-کجا؟
-خونه ی مامانینا دیگه
-آهان نه فکر نکنم بتونم بیام دنبالت آخه سرم شلوغه..
-باشه..فعلا
-خدافظ
خب دیگه وقت اینه که مانتومو هم بپوشم..بعد از اینکه از سر و وضعم راضی شدم زنگ زدم آژانس تا برام ماشین بفرسته..یکمی سر دردم کم شده بود اما هنوز هم خیلی درد می کرد..خدا کنه زودتر خوب بشم..سر درد خیلی بده..
با صدای آیفون فهمیدم آژآنس اومده..همیشه به آژآنسیه میگم زنگ بزن تا بیام بیرون از اینکه منتظر ماشین بمونم توی خیابون به شدت متنفرم..رفتم پایین و بعد از اینکه به نگهبان سلام کردم از آّپارتمان زدم بیرون..بیچاره مرد زحمتکشی بود از صورتش مشخص بود..یه 405زرد رو دیدم و به سمتش رفتم و گفتم:
-برای کی اومدین؟
-خانوم حسام
بعد که خیالم راحت شد سوار شدم و سلام کردم..همیشه قبل از اینکه وارد تاکسی بشم همینو می پرسم..که یه وقت اشتباهن سوار نشم یا اینکه کسی الکی نگه آژانسم..هر چند که این از ماشینش مشخص بود..
بعد از یه ساعت موندن توی ترافیک و فکر کردن به چیزای مزخرف به خونه رسیدم..کلید داشتم برای همین زنگ نزدم..در باغ رو باز کردم و وارد باغ شدم چقدر توی همین دو روز دلم تنگ شده بود..آخه تمام عمرم رو توی این خونه گذروندم چیز کمی نیس که..در ورودی رو باز شد و عمو رو دیدم:
-سلام عزیزم..حالت خوبه؟
سلام ممنون عمو جون
-بیا تو دختر سپهر کجاست؟
-کار داشت گفت با تاکسی برو خودم میام..منم اومدم دیگه..
-میگفتی یکیمون میومد دنبالت از اون سر شهر تنها نیای
-نه دیگه عمو جون..لازم نبود توی این ترافیک شما رو هم گرفتار کنم راستی باباینا کجان؟
-بابات که حمامه..مامانتم توی آشپزخونه..
-حامد و مهسا چی؟
-حامد یکی از دوستای قدیمیشو پیدا کرده شام دعوت شدن خونشون..خیلی ناراحت بود که قبل از رفتنت نمی بینت اما مجبور شد بره
رفتن؟؟اه یادم رفت از سپهر بپرسم جریان چیه..
رفتم توی آشپزخونه و مامانو از پشت بغل کردم و گفتم:
-الهی قربون مامانم بشم من..دلم برات تنگ شده بود
مامان برگشت و بغلم کرد و گفت:
-کی اومدی نفهمیدم..سلام عزیزم..
-وای مامان یادم رفت سلام
-از بس که حواس پرتی..چقدر دلم برای دخترکم تنگ شده بود..
گونشو بوسیدم و گفتم:
-قربونت برم مامانی دو روزه همو ندیدیم فیلم هندی ساختیما حالا شام چی داریم؟
-تو هم همیشه به فکر شکمت باش..
-مامانی..
صدای بابا اومد که گفت:
-دخترمو اذیت نکن خانوم
بابا رو هم بغل کردم و بوسیدمش..واقعا بهشون وابسته بودم..تک فرزندم دیگه..چه ربطی داره دریا..ول کن بابا اصلا..
یه لحظه یاد سردردم افتادم..خیلی بهتر شده بود..انگار با دیدن مامان و بابا همه چیز یادم رفته بود..مامان گفت که خاله و شوهر خاله ی سپهر هم دعوت هستن و زشته وقتی میان سپهر نباشه..برای همین منو مامور کرد که زنگ بزنم بهش و بگم زود بیاد:
-بله دریا؟
-سپهر مامان میگه خالت میخواد بیاد زشته نباشی زود بیا
-باشه توی راهم ترافیکه
بعد از انجام ماموریتم رفتم و به مامان اطلاع دارم که سپهر چی گفته..همون موقع زنگ خونه رو زدن..حتما خاله ی سپهره..آخه خودش که توی ترافیکه..خودمو توی آینه چک کردم و به سمت در رفتم تا ازشون استقبال کنم..
وقتی اومدن داخل بعد از سه ساعت احوال پرسی عمو حسین(بابای سارا)منو به گرمی بغل کرد و گفت:
-دخترم حالت خوبه؟
-ممنوم عمو جان خوبم..
-امیدوارم همیشه خوب باشی
بعد هم مامانش..آخی چقدر این زن مهربون بود..خیلی سعی می کرد اشک نریزه ..چیز کمی نیست..قلب دخترش الان توی سینه ی منه..
بالاخره بعد از نیم ساعت وقتی داشتم میز شام رو می چیدم سپهر هم اومد مامان هم کلی غر زد که چقدر دیر کرده و اونم فقط با لبخند نگاهش می کرد..ما نفهمیدیم این پسره مغروره یا مهربون یا خشن یا چه میدونم..جای خالی رو خودتون پر کنین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:رمان ,دریای عشق, ] [ 17:36 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]