رمان دریای عشق5

رمان دریای عشق5

همه رو صدا کردم تا بیان سر میز..بعد از اینکه همه نشستن من هم رفتم و روی صندلی خالی کنار بابام نشستم..بابا گفت:
-دختر گلم مثل همیشه اول سالاد؟
-آره دیگه بابایی
عادت داشتم همیشه قبل از غذا سالاد بخورم..اینجوری اشتهام باز میشد..بابا برام سالاد ریخت و من هم شروع کردم به خوردن..کسی چیزی نمی گفت و همه مشغول غذا بودن..بعد از سالاد یه کفگیر برنج با کمی قرمه سبزی ریختم و شروع کردم به خوردن..عاشق قورمه سبزیای مامانم بودم..تند تند..سر شام عمو حسین گفت:
-دریا جان از چند روز دیگه باید بری دانشگاه..آره؟
-آره قبلشم باید با بابا برای انتخاب واحد برم..
-موفق باشی عزیزم..
بقیشم همه شروع کردن درباره ی دانشگاه و درس و اینا حرف زدن..بعد از شام نزاشتم کسی بیاد توی آَشپزخونه و خودم همه ی کارا رو کردم آخه سر دردم دوباره شروع شده بود میخواستم با کار کردن فراموشش کنم..همه ی ظرفا رو توی ظرفشویی چیدم و روشنش کردم..بعد هم آشپزخونه رو مرتب کردم و شروع کردم به چایی ریختن..همون موقع مامان اومد و گفت:
-خانومی مثلا شما رو دعوت کردیما..برو بشین پیش شوهرت..
-نه مامان بزار چایی بریزم بعد میرم..
-بدش من..
بالاخره موفق شد و من رو به هال فرستاد..اه داشتن فوتبال نگاه می کردن..رفتم کنار سپهر نشستم و گفتم:
-فردا کجا میخوایم بریم؟
-شمال..
-چرا به من نگفتی؟
-یادم رفت.
-آهان یادت بود به همه بگی فقط من نباید بدونم؟
بعد هم با عصبانیت بلند شدم و عذر خواهی کردم و به سمت اتاقم رفتم..اصلا نمیزاره من نظر بدم..گوشیمو برداشتم و به ساحل زنگ زدم..باید جریان کیان رو ازش بپرسم،
-سلام خوبی ساحلی؟
-آره چیه کارت گیر کرده مودب شدی؟
-ساحل اذیت نکن حالم خوب نیست..
-همین دیگه وقتی حالت خوب نیس سراغ منو می گیری..نگی این ساحل هم آدمه..دل داره..دوس داره با یکی دردو دل کنه..ها؟
فکر کردم داره شوخی می کنه برای همین گفتم:
-اه ساحل خیلی مسخره ای..خواستم بهت بگم ما فردا داریم میریم شمال..با سپهر..
-خب به من چه؟با اون میری به من میگی؟برو چمدونتو ببند..
صداش داشت حالت بغض می گرفت..
-نصفه شب یادت اومده زنگ بزنی بهم بگی؟برو خوش بگذره...کاری نداری؟
-ساحل چته؟
-هیچی..سرم شلوغه کاری نداری؟
-نه..خدافظ
گوشیو بی خداحافظی قطع کرد..این دیگه چش شده بود..شاید داشت مسخره بازی در می آورد و گرنه ساحل مال بغض و گریه نیس..بلند شدم و رفتم توی هال..زشت بود نشسته بودم توی اتاق..باید خانومانه رفتار کنم..ای بابا مگه من چند سالمه..هنوز نوزده سالم نشده..چقدر زود گذشت..هی...
رفتم و روی مبل تک نفره نشستم..مامان داشت با خاله الهام(مامان سارا) حرف میزد آقایون هم با همدیگه..گوشیمو در آوردم و مشغول بازی شدم..همیشه کلی بازی روش نصب می کردم که وقتی میرم جایی که حوصلم سر میره بازی کنم..به ساعت نگاه کردم..یازده بود..همون موقع سپهر گفت:
-خب ما دیگه بریم فردا صبح زود باید حرکت کنیم..
عمو-حواستون به خودتون باشه..خوب استراحت کن که توی جاده کسل نباشی..
-چشم
حدود یه ربع داشتن بهمون سفارش می کردن..انگار می خواستیم ایران گردی کنیم..یه شمال میخوایم بریم دیگه..خلاصه خدافظی و ماچ و بوسمون رو هم کردیم و رفتیم بیرون..سوار ماشین که شدیم سپهر گفت:
-گوشیتو بده ببینم.
-چرا؟
داد زد:
-زود باش
-نمیدم زوره..
-گوشیو از دستم کشید و گفت:
-آره زوره...

گفتم:
-بدش به من مگه من به گوشیت دست میزنم؟
-حرف اضافی نزن..
چیزی نگفتم و سرمو به سمت پنجره برگردوندم..این روانیه..خدایا مگه من چه کار کردم..
وقتی به خونه رسیدیم سریع لباسمو در آوردم و رفتم پایین نشستم پای تلویزیون..اینقدر گشتم تا بالاخره یه چیزی پیدا کردم..یه فیلم قدیمی..آتش بس..هه چقدر با این فیلم خاطره داشتم..با ساحل هر وقت حوصلمون سر میرفت می نشستیم اینو نگاه می کردیم و به نصفش نرسیده خاموشش میکردیم..
رفتم یه چیپس از توی آشپزخونه برداشتم و اومدم نشستم...
بعد از یه ساعت که تموم شد خمیازه ای کشیدم و تلویزیونو خاموش کردم و رفتم که بخوابم توی اتاق دیدم سپهر دستشو روی پیشونیش گذاشته و با عصبانیت به سقف خیره شده،وقتی متوجه حضورم شد فریاد زد:
-این وحید بی ناموس چرا هنوز بهت اس ام اس میده؟
-چی..چی میگی؟
-این اس ام اس ها چیه؟
-کدوما؟
اومد جلو دستمو کشید و نشوندم روی تخت و گفت:
-بیا نگاه کن
گوشیو داد دستم رفتم توی اس ام اس ها..مربوط به همین یه ساعت پیش بود..نوشته بود:
--salam khanum khubi?halet behtar shode?dige sar dard nadari?
بعدیش:
-darya javab nemidi?chizi shode?
آخری:
-sepehr fahmide?
با بهت به اس ام اس ها نگاه می کردم که سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت:
-من چی رو نمیدونم؟هان؟چی رو من نمیدونم که وحید میدونه؟دِ لامصب یه اشتباهی کردم ولی حالا شوهرتم..میفهمی؟احمق تو الان شوهر داری نباید با یه مرد غریبه درباره ی مشکلات و زندگیت حرف بزنی..
سرشو گرفت توی دستاش و آروم گفت:
-بعد میگه آروم باش و مدارا کن..چقدر مدارا..
از اتاق رفت بیرون..از پشت در گفت:
-وسایلتو جمع کن..فردا صبح ساعت هفت آماده باش..
صدای پاهاش میومد که دور شد..حتما رفت توی اون یکی اتاق..با بغض چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم..اما همش توی یه فکر بودم..چرا زندگیم اینطور شد؟
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شش و نیم بود..رفتم توی حمام و مسواک زدم و دست و صورتمو شستم..بعد اومدم توی اتاق..شلوار آدیداسم رو با مانتوی ستش پوشیدم(مشکی بودن)شال مشکی ام رو هم سرم کردم وسایلمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..

رفتم توی آشپزخونه تا چایی و یکمی تنقلات برای توی راه بردارم...صدای پای سپهر اومد..
-موبایلت کجاست؟
-توی کیفم برای چی؟
چیزی نگفت..اومد کیفمو گرفت و موبایلو در آورد و گذاشت توی جیبش و گفت:
-این پیش من میمونه..
-یعنی چی؟
-یعنی همین که شنیدی..باید برات کلاس زبان فارسی بزارم؟
-آخه چرا؟
-چون باید درستت کنم میفهمی؟
بغض کردم یه جوری میگه انگار از توی خیابون جمعم کرده..عوضی..
رفتم توی اتاقم و درو به هم کوبیدم..اصلا هیچ جایی نمیرم..هر چی دوس داره میگه..در به صدا دراومد..
-باز کن این درو
-..
-د میگم باز کن تا نشکستمش..
-...
-نمیای؟به جهنم...من رفتم..
-...
بعد از چند دقیقه صدای در اومد که فهمیدم رفته درو باز کردم و رفتم بیرون روی پله ی آخری بودم که با صداش از جا پریدم:
-حالا برای من درو میبندی؟
-..
-جواب بده..
محکم گفتم:
-جوابی ندارم..
-نترس شدی توی همین دو دقیقه..زود باش برو توی ماشین..
فکر کرده همیشه کوتاه میام و خفه میشم..نخیر آقا با امثال تو باید همینطور رفتار کرد..هی میخوام کاری نکنم هی نمیشه..
رفتم پایین و منتظر شدم بیاد..وقتی که اومد دیدم یه سبد پر از خوراکی هم با خودش آورده..خوبه حداقل فهمیده که اسیر نگرفته..

دو سه دقیقه بعد سپهر اومد سوار شد رفتم در باز کردم سوار ماشین شدم حالا کولمو چکار کنم؟
کولمو گذاشتم سر پام هدفنمو در اوردم که بزنم به گوشیم ولی یادم اود گوشیمو گرفته اصلا به چه حقی گوشیمو برداشت؟
-سپهر گوشیمو بده کارش دارم
کارت چیه ها؟
-فکر نکنم باید برات توضیح بدم
سپهر میخوای به وحید جونت زنگ بزنی؟ مکه تو شوهر نداری که همش پسرایی ؟
-از عصبانیت در حال انفجار بودم حالا خوبه هنوز تو پارکینگیم اینطوریه بعدش چطور میشه ؟
-حرف دهنتو بفهم سپهر نمی زارم همین طوری هر چی از دهنت در بیاد بهم بگی ؟بزار جوابتو بدم اصلا من وحیدو دوست دارم من شوهر ندارم می فهمی شوهرمن فقط یه اسم تو شناسانامه اس
سپهر اینقدر عصبانی بود که حد نداشت مرتب دستشو میکرد تو موهاش هر وقت عصبانی بود این کار رو میکرد یه دفع برگش طرفمو گفت منظورتو حالا فهمیدم تو شوهر واقعی می خوای بهت نشون میدم دریا خانم بگرد تا بگردیم هر چه مراعاتتو میکنم میگم بچه اس ولش کن چیزی بهش نگو ولی انگار ادم نمیشی ها باید با تو یه جور دیگه رفتار کرد
سپهر تو زندگیمو خراب کردی یه دفعه سپهر بهم گفت:
-ساکت باش از ماشین پیاده شو اقایی جولایی و زنش داشتن به طرفمون میومد اه که حوصله اینا رو داره اینقدر از خانم اقای جولایی بدم میومد خانم جولایی یه زن افاده ای،خشک،بی مزه،لوس،مغرور و.............
کالا همه چیز تمام بود
با افاده از ماشین پیاده شدم و یه طرف اقای جولایی و سپهر رفتم
اول رومو کردم به طرف اقای جولایی و سلام کردم دستشو اورد جلو مردد بودم که دست بدم یا نه؟
ولی زشت بود دست ندم بالاخره دستمو بردم جلو و دست دادم بعد از یکمی حرف زدن بالاخره من و سپهر رفتیم تصمیم گرفتم
حالا حرفی نمیزنم تا شمال یه دعوای درست حسابی راه بندازم اینگار من مشکل دارم میخوام سفرمو خراب کنم بالاخره با همین افکار بخواب رفتم
وقتی بیدار شدم دیدم کوله ام نبست سرمو به طرف پنجره کردم و گفتم :
کولمو چکار کردی؟
سپهر-گذاشتم صندوق عقب مگر میخوام بدوزدمش؟
-از تو که بعید نیست
-سپهر با عصانیت به طرفم برگشت و گفت:
-چیتو ازن دزدیم هان؟
-زندگیمو،تو زندگیمو به گند کشیدی می فهمی؟
تا این حرفو زدم سپهر سرعت ماشی رو زیاد کرد و یه دفعه ترمز کرد به اطراف نگاه کردم از جاده اومده بود بیرون
سپهر –دریا حولصتو ندارم میشه رو اعصابم راه نری؟
بعد هم برای اینکه کاملا بگه خفه شو ضبط رو باز کرد..:
خدا رو چه دیدی
شاید با تو باشم
شاید با نگاهت ازین غم رها شم
خدا رو چه دیدی
شاید غصه رد شد
دلم راه و رسم ِ این عشقُ بلد شد
هنوز بیقرارم به یادِ نگاهت
نشستم تو بارون
بازم چشم براهت
خدا رو چه دیدی
تو شاید بمونی
شاید غصه هامو تو چشمام بخونی
خدا رو چه دیدی
شاید دل سپردی
شاید عشقمونو تو از یاد نبردی
هنوز بیقرارم..به یادِ نگاهت
نشستم تو بارون
بازم چشم براهت
تو ترسی نداری
از عشقو جدایی
میخوای پر بگیری به سمتِ رهایی
برای ِ تو موندن دلیلی نداره
برات حرفِ رفتن شده راهِ چاره
خدا رو چه دیدی
تو شاید بمونی
شاید غصه هامو توو چشمام بخونی
خدا رو چه دیدی
شاید دل سپردی
شاید
عشقمونو تو از یاد نبردی
خدا رو چه دیدی
خدا رو چه دیدی (رضا صادقی)

 

بعد از یکی دو ساعت رسیدیم وقتی وارد ویلا شدیم تعجب کردم چقدر تغییر کرده بود..قبلا اینطوری نبود..فکر کنم بابا همه ی وسایلو عوض کرده..الهی قربونش برم..
ویلای جمع و جوری بود..چهار خواب داشت توی دو تاش دو تا تخت یه نفره و توی دوتاش یه تخت دونفره بود که اگه مهمان داشتیم راحت باشن..دو تا حمام داشت و یه هال متوسط..که توش یه نیم ست کرم قهوه ای با یه تلویزیون ال سی دی بود..یه پذیرایی که دو دست مبل توش بود..کلا قشنگ دیزاین شده بود..
یکی از اتاق هارو انتخاب کردم و لباس هامو از توی کولم در آوردم و گذاشتم توی کمد...باید یه فکری به حال ناهار می کردم بزار ببینم چی هست توی یخچال..البته بعید می دونم چیزی باشه..هر چی توی آشپزخونه گشتم چیزی نیافتم..آخه دریا چه انتظاراتی داریا..خب نبایدم چیزی باشه..کسی که اینجا نبوده..حالا سپهر کجاست...صدای آب میاد فکر کنم رفته دوش بگیره نشستم پای تلویزیون تا بیاد..
یه نیم ساعت بعد مرتب و تمیز اومد اومد نشست جلوم..نه که تا حالا اصلا حموم نمی رفت(هه هه هه)بهش گفتم:
-چیزی نیست که غذا درست کنم باهاش..باید بری خرید کنی..
-چی ها میخوای؟
-حالا بهت لیست میدم...
رفتم یه خودکار و کاغذ از کنار میز تلفن پیدا کردم و چیزایی که توی این چند روز نیاز داشتیم رو نوشتم..
وقتی که رفت حوصلم سر رفته بود نمیدونستم چکار کنم..تلویزیون هم برنامه ای نداشت..اه یه چیزی یادم رفت به گوشیش زنگ زدم:
بله دریا؟
-سپهر چند تا فیلم ایرانی بخر بیار این چند روز اینجا از بی کاری نمیرم..
-چه جور فیلمی؟
-چه میدونم..هر فیلمی بود..فقط بازیگراش خوب باشن
-اگه دیدم میخرم
-باشه خداحافظ
خب اینم از این حالا چکار کنم..بزار برم یه دوش بگیرم..حداقل از بیکاری بهتره..
وقتی از حمام اومدم بیرون یه تی شرت سفید با شلوارک جین پوشیدم و موهامو با کیلیپس بالای سرم جمع کردم..حوصله نداشتم خشکشون کنم..از اتاق رفتم بیرون که سپهر همون موقع کلید انداخت توی در و اومد داخل..خرید هارو گذاشت روی اُپن و فیلم هارو دستم داد..چهار تا بودن..خوبه امشب یکیشو میبینم..به سمت هال رفت و گفت:
-زود باش گرسنمه
آقا رو..انگار نوکرشم..تصمیم گرفتم پاستا درست کنم..خیلی دوست داشتم..موادشو گذاشتم و سعی کردم سریع کار کنم..خدا رو شکر غذاهایی که بهشون علاقه داشتم رو خوب درست می کردم..همیشه با ساحل وقتی تنها بودیم من غذا درست می کردم و اون ظرف می شست..آخه اصلا غذا درست کردن بلد نیست..یادمه یه بار تخم مرغ سرخ کرد وقتی خوردیمش یادش اومد که نمک نزده..وای یادم باشه یه زنگی بهش بزنم..با چی؟گوشی ندارم که..چه میدونم یه کاریش می کنم..
با همین افکار غذا درست کردنو تموم کردم نگاهی به ساعت ساعت یه ربع به سه بود..چقدر طول کشید..میگم چقدر گرسنمه..سپهرو صدا زدم و خودم هم بعد از اینکه ماست و خیار و سالاد و اینا رو روی میز گذاشتم نشستم..
داشتیم غذا میخوردیم که سپهر نگاهی به موهام کرد و گفت:
-موهاتو خشک نمی کنی؟
-نه حوصله ندارم
فکر کردم حالا مثل این رمانا میره سشوار میاره تا خشکشون کنه ولی نه بابا این سپهر بی بخاره..از این آبی گرم نمیشه..
-فکر نمی کردم بلد باشی غذا درست کنی
-فقط بعضیا رو بلدم.
-من که اکثرا بیمارستانم نگران بودم خودت گرسنگی نکشی..
حرصم گرفت جای تشکرشه..
-مطمئن باش حتی اگه بلد هم نبودم منتظر نمی شدم تو برام درست کنی
خندید و گفت:
-حتی اگه منتظر میشدی هم اینکارو نمی کردم
چپ چپ نگاهش کردم که دوباره زد زیر خنده و گفت:
-باشه حالا یه فکری می کنم شاید قبول کردم..
هه هه آقا امروز چه خوش خنده شده..دیگه چیزی نگفتم چون میدونستم ممکنه در آخر یه دعوای زیبا درست بشه....
_________________بعد از اينكه ناهار خورديم بلند شدم و ميزو جمع كردم و به سپهر گفتممن ناهار درست كردم تو هم ظرفا رو بشور
سپهر-برو بابا من ظرف بشورم
به من ربطي نداره من غذا درست كردم تو هم يه كاري بكن
سپهر-منم رفتم بيرون خريد كردم
نگاه كردم رو ميز زياد ظرف نبودند رومو كردم به طرف سپهر گفتم:
من ميشورم ولي شام با تو
سپهر-باشه
بعد از ريع ساعت كه ظرفاروشستم رفتم تو هال خيلي خاك روي وسايل بود تصميم گرفتم هال رو تميز كنم حداقل از بيكاري بهتره سپهر هم كه معلوم نيست كجاست؟
بعد از دوساعت كه هال رو تميز كردم يه نگاه به اطراف كردم داشت از تميزي برق ميزد همون موقع درباز شد و سپهر اومد داخل
كجابودي؟
بايد بهت جواب پس بدم
آره
نميدونم چرا رفتارش اينجوره انگار مريضه
ولش كن اصلا ارزششو نداره بخاطرش اعصابمو خراب كنم
سپهر رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاقم تا حداقل يه استراحتي كنم تا عصر برم نه بريم بيرون واقعا خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم رفت

 

ساعت هشت بود...یکی از فیلم هارو دیدم...جالب بود...یعنی بد نبود... فکر کنم سپهر خیلی خسته بود چون هنوز بیدار نشده با اینکه از دستش عصبانی بودم بالای سرش رفتم و گفتم:
-بیدار شو
-...
-بیدار شو دیگه...اومدی اینجا همش بخوابی؟
-چیه؟چقدر حرف میزنی
با حرص گفتم:
-بلند شو منو ببر دریا..حوصلم پوکید تو خونه..
-بزار یه نیم ساعت دیگه بلند میشم...
-همین الان زود باش
از جا بلند شد و گفت:
-زود آماده شو..حوصله ندارم سه ساعت منتظر باشم
-باشه
رفتم از اتاق بیرون تا اون لباس عوض کرد و رفت بیرون..منم بعد از اینکه رفت سریع یه مانتوی آبی و شلوار جین و شال مشکی پوشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون..منتظر ایستاده بود..
-بریم؟
-آره دیگه
چون دریا از ویلا دور بود مجبور بودیم با ماشین بریم..سوار ماشین شدم بعدش سپهر اومد..گفتم:
-در ها رو قفل کردی؟
-تو میخوای یادم بیاری؟آره قفل کردم..
اه این امروز چرا هر چی میگم یه جوابی میده..یه چیزیش میشه ها..
به سمت ساحل حرکت کردیم تا دریا رو دیدم به سپهر گفتم:
-ماشینو نگه دار
-برای چی؟
-نگه دار دیگه
با تعجب ماشینو نگه داشت..تا ماشین از حرکت ایستاد پریدم بیرون و به سمت دریا دویدم..خیلی خوشحال بودم بعد از دوسال اومده بودم لب دریا..تا زانو توی آب رفتم که دست کسی از پشت دیگه نزاشت بیشتر داخل آب برم.
-دیوونه دریا طوفانیه..میخوای بمیری راه های بهتری هم هستا
-دوس دارم تو چکار داری؟
-بیا برو بشین..اگه مردی بابات یقه ی منو می گیره..
بی شعور..چه راحت راجع به مردنم حرف میزنه...رفتم و روی زیر اندازی که سپهر پهن کرده بود نشستم و به دریا خیره شدم.دریا توی شب فوق العاده بود..همینجوری که به دریا خیره شده بودم سوالی که مدت ها ذهنمو مشغول کرده بود رو از سپهر پرسیدم..
-سپهر؟
-بله؟
-یه سوال بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
-بگو
-چرا اون شب اون کارو کردی؟من با اینکه شناخت زیادی ازت ندارم اما مطمئنم که ماله این کارا نیستی
نگاهش نمی کردم اما متوجه شدم که به سمتم برگشت:
-دریا..دریا...
مثل اینکه نمیدونست چی بگه..بلند شد و به سمت دریا رفت مدام دستشو می برد توی موهاش..فکر کنم وقتی عصبی میشد این کارو می کرد..یه دفعه صدای فریادشو شنیدم..از ته دل داد میزد..آدمای زیادی اون اطراف نبودن اما همونا که بودن هم متعجب بهش نگاه می کردن..خواستم به سمتش برم که پشیمون شدم و گفتم بزار خالی بشه..بعد از یه دقیقه آروم شد..روی شن ها نشست و سرشو روی زانوش گذاشت..کلافه بود..خیلی زیاد..
من اینکارو کردم تا دلم خنک بشه اما الان از کلافگی اون ناراحت بودم..عذاب وجدان داشتم..خدایا اشتباه کردم که این سوالو ازش پرسیدم...
به سمتش رفتم و کنارش نشستم:
-چرا این کارا رو می کنی؟
-...
-من اینو نگفتم که شرمنده بشی..فقط..فقط کنجکاو بودم..
-نه این حقته که بدونی
-سپهر..
-چیزی نگو دریا..شاید باور نکنی اما صد برابر اون زجری که تو می کشیو من می کشم...در حقت ظلم کردم..
-بسه دیگه...بلند شو بریم یه چیزی بخوریم
لبخند تلخی زد و گفت:
-بریم
چایی ریختم و به دستش دادم..شاید قبلا می خواستم انتقام بگیرم اما الان..نمیدونم باید فکر کنم..باید تصمیممو راجع به طلاق بگیرم..باید دوتامون از شر این زندگی که برای هم ساختیم راحت بشیم...
_________________


دوباره به دریا خیره شدم چقدر دلم میخواست برم توی اب بخوابم خودمو رها کنم رها از هرچیزی که اذیتم میکرد خدایا چرا من ؟
چرا من باید درگیر این زندگی بشم؟
چشمامو بستم و ناخوداگاه به شونه های سپهر تکه دادم کاشکی واقعا سپهر میخواستمش کاشکی .......
اما مطمئن بودم که من و سپهر هیچ وقت ما نمیشیم شایدم میشدیم اما اونقدر هر دو لجباز بودیم که حاضر بودیم ایندهامون خراب کنیم اما کوتاه نیایم
دوباره سردرد امد سراغم ای خدا کی این تموم میشد دوست داشتم بخوابم وقتی دراز میکشیدم راحت تر بودم بدون توجه به اینکه سپهر چه فکری درباره ام میکنه خودم ول کردم و خوابیدم روی پاهاش خودم نزدیکش کردم هوا سرد نبود ولی من احساس سرما میکردم خودم یکم نزدیک سپهرکردم 5دقیقه بعد احساس کردم سپهر داره موهام نوازش میکنه ولی چشام باز نکردم با صدای ارومی گفت:
-دریا ....دریا بلند شو زمین سرده کمرت درد میگیره ها
دیگه هیچی برام مهم نبود هیچی..........نه خودم نه هیچ کس دیگه بعضی وقتا مثل الان دوست داشتم گریه کنم اما حالا وقت این نبود که ضعیف باشم باید قوی باشم تا بتونم با مشکلات با این زندگی کنار بیام و ازهمه مهم تر این طنابی که هم من و هم سپهرو داشت خفه میکرد پاره میکردم اما من میتونستم؟ حتی به اینم شک داشتم
چشام باز کردم به سپهر نگاه کردم نمیدونم غم توی صورتش بود یا یه چیز دیگه که دلم لرزوند خدایا چرا این پسر اینقدر غم داشت...
چه سوال مسخره ای اون عشقش از دست داده بود دستم گذاشتم روی قلبم این قلب متعلق به سپهر بود چیکار میکردم خدایا !!!!!!!!!!
دچار سردرگمی شدید شده بودم ..
دوباره به سپهر خیره شدم جذاب بود میتونستم کاملا حق بدم به سارا که سپهر دوست دوست داشه باشه
اونقدر به سپهر نگاه کردم که متوجه نگاه خیره ام شد از دریا دل کند به من نگاه کرد بدون هیچ خجالتی داشتم نگاهش میکردم نمیدونم انگار دنبال چیزی تو صورتش میگشتم با صدای اروم و مستانه گفت:
-دریا چشات خیلی خوشگل هستن واقعا که اسمت خیلی بهت میاد
یه لبخند زد وگفت:
-اینجوری نگاه نکن غرق میشم ها تو چشات
منم جواب لبخندش زدم اروم سرم بلند کرد و کتش در اورد گذاشت زیر سرم خودش بغلم خوابید دستش تکه داد بود به سرش یه نگاه به اطراف کرد و گفت:
-چقدر خلوته اینجا
با این حرفش منم یه نگاه به اطراف انداختم راست میگفت خلوت خلوت بود سرم دوباره گذاشتم روی کتش و گفتم:
-مگه ساعت چنده
دستش اورد بالا و گفت:
-اومممم.......ساعت 9
-وای چقدر زود گذشت گشنه ات نیست؟
-نه زیاد تو چی؟
-منم نه ناهار زیاد خوردم
-خوبه
یهو فکر کردم چرا سپهر بهم نگفته میخوایم بریم شمال
بدون فکر برگشتم طرف سپهر که باعث شد دست سپهر از زیر سرش بیاد پایین کنترل بدنش از دست داد و یه طرف بدنش افتاد روی من دستم گذاشتم روی سینه هاش و گفتم
-اه اه چقدر سنگینه بلند شو ببینم خیلی راحتی انگار
خنده بلندی کرد و گفت:
-من راحتم
-سپهر بلند شو دیگه به خدا خیلی سنگینی
یهو من کشید تو بغلش و سفت بغلم کرد یه جیغ کشیدم که باعث شد سرش ببر عقب
-سپهههههههر ولم کن
-ولت نمیکنم
-سپههههههر
اونقدر تکون خوردم که خسته شدم خودمو ول کردم توی بغل سپهر.. سپهر با خنده گفت:
-کوچولو خودتو چرا الکی خسته کردی
-وای سپهر دارم خفه میشم یکم شل کن
-نمیشه
-به جهنممممممممم
دوباره خندید
زیر لب گفتم:
-زهرمار
-چی گفتی
-اخبار یه بار میگه
-تو که اخبار نیستی پس تو دوباره بگو
-نه نمیشه
-نمیگی
-نه نمیگم
-دریا قلقلکت میدم ها
-سپهر پسر خوبی باش
-میخوای خوب باشم بگو چی گفتی
-باشه اما قول بده قلقلکم ندیی
-باشه قول
-گفتم زهر مار
-به من نگاه کن
-نمیکنم
-نگاه کن
-چرا نگاهت کنم
-تو نگاه کن
سرم بلند کردم نگاهش کردم:
-دریا
یهو از دهنم پرید
-جونم
-دوست دارم کوچولو
حتی نزاشت بفهمم چی گفته فقط وقتی به خودم امدم که توی بغل سپهر درحال بوسیدن هم بودیم اینبار منم همراهیش میکردم سپهر درحالی که نفس های صدا دار میکشید گفت:
-دریا میخوامت
تو چشای خاکستریش غرق شدم
اینبار من پیش قدم شدم و بوسیدمش 5 دقیقه بعد سپهر بلندم کرد و گفت :
-دریا هیچی نگو خواهش میکنم
چشام بسته بودم
هیچی از اون لحظه یادم نمیاد فقط وقتی که به ویلا رسیدیم خودم تو بغل سپهر پیدا کردم من برد داخل ویلا من گذاشت رو کناپه با صدای ارومی گفت:
-دریا اونبار تو نمیخواستی باهات باشم تاوانشو دادم الان میخوای؟
اون موقع دیوونه شده بودم به هیچی فکر نمیکردم به هیچی
فقط با صدای خفه ای گفتم:
-اره
و من دوباره به اغوشش پناه بردم ....................

منو پس زد و گفت:
-بسه دریا نمیخوام پشیمون بشی
چشمامو روی هم گذاشتم سعی کردم روح آشفتمو آروم کنم..اختیار حرفام دست خودم نبود..یه دفعه در یه حرکت غیر ارادی شروع کردم به دویدن...از ویلا زدم بیرون و می دویدم..
سپهر هم اومد دنبالم..می دوید و فریاد میزد تا بایستم اما من دیوونه شده بودم میخواستم بایستم اما روی کارام کنترل نداشتم...شاید ده دقیقه یه نفس دویدم..سپهر هنوز دنبالم بود..صدای پاش می اومد..نمیدونم کجا بودم..دوراهی بود..به سمت راست رفتم..خیلی تاریک بود..چیزی مثل مانع جلوی پام حس کردم و بعد با سر روی زمین افتادم..
همه ی بدنم کوفته شده بود..ده دقیقه بود روی زمین افتاده بودم..نمیتونستم تکون بخورم..از اعماق وجودم اسم سپهرو صدا زدم:
-ســـــپهر.............
صداشو شنیدم که داشت نزدیک میشد:
-اومدم...صبر کن..
یه لحظه یاد فیلم هندیا افتادم و توی همون حال زدم زیر خنده..دیوونه شده بودم..سپهر به سمتم اومد و وقتی دید نمیتونم راه برم بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:
-دیوونه..این چه کاری بود کردی؟
توان حرف زدن نداشتم اما حداقلش این بود که کنترلم رو بدست آورده بودم..تخلیه شده بودم..آروم گفتم:
-پام درد می کنه..
-الان میرسیم..صبر کن...
حدود بیست دقیقه داشتیم می رفتیم..خلوت خلوت بود.. پرنده پر نمیزد..میدونستم خیلی خسته شده..بالاخره بیست دقیقه است که داره راه میره تازه منم بغل کرده..وقتی به ویلا رسیدیم منو روی تخت توی اتاقم گذاشت و گفت:
-خیلی کارت بد بود..نباید این کارو می کردی دریا..به فکر جون خودت باش..
-سپهر ببخشید..نمیخواستم این کارو کنم..ما..ما نمیتونیم با هم بمونیم..اولش بخاطر سارا بود..بعد بخاطر اون اتفاق اما حالا..حالا به نظرت دلیلی هست که با هم بمونیم؟
سپهر ساکت شد..به فکر فرو رفته بود..بعد از چند دقیقه آروم از اتاق رفت بیرون..
اون شب چشم روی هم نزاشتم..دائم توی فکر بودم که بعد از این چی میشه..
ساعت هفت صبح بود و من هنوز نگاهم به ساعت دیواری بود..تقه ای به در خورد و سپهر اومد داخل..آخی بچم..از چشماش معلوم بود اونم نخوابیده..شاید هم اینقدر دیروز ظهر خواب بود خوابش نبرد:
سپهر-آماده باش بریم تهران
-به این زودی؟
-دلیلی هست بیشتر بمونیم؟
-اما ما دیروز اومدیم..به باباینا چی بگیم؟
-دلیلی نداره اونا بدونن..زود باش..
-من..من..
-حرف نباشه زود باش
ازش ترسیدم..چقدر وحشتناک شده بود..منم بودم کسی اون حرفا رو بهم میزد عصبانی میشدم اما..
نمیتونستم خوب راه برم.. پام ورم کرده بود..با گرفتن دیوار و این چیزا بالاخره لباس هارو توی کولم ریختم و سعی کردم آروم آروم برم بیرون..کنار در ایستاده بود و عین خیالش هم نبود که من دارم له له میزنم راه برم..چه بیرحم بود..
خلاصه با تحمل درد و هزار تا فهش به خودم و سپهر سوار ماشین شدم..سفر خیلی جالبی بود..یه روز...ماه عسل نبود که..روز عسل بود..روز عسل هم نه...روز زهر بود...

تا تهران توی راه هیچی نگفتم.سپهر هم عصبانی تا جایی که می تونست پاشو رو پدال فشار میداد
مدت زیادی توی راه نبودیم و خیلی زود رسیدیم جلوی خونمون
سپهر- از ماشین پیاده شو من جایی کار دارم
مات و مبهوت بهش نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم به محض اینکه پای تکیه گاهم رو زمین گذاشتم درد شدیدی تو پام پیچید و صدای آخم بلند شد سپهر با صدای بلند خندید و از کنارم رد شد
با هر بد بختی که بود خودم رو رسوندم خونه و زنگ زدم به ساحل
ساحل- به به خانم خوب حال می کنیا
-انقدر زر نزن پاشو بیا خونه ی ما
ساحل- درد گرفته مگه تو تهرانی؟
-آره پاشو بیا اینجا حالم اصلا خوب نیست
ساحل- الان میام عزیزم
روی کاناپه دراز کشیدم تا ساحل اومد
ساحل- تو اینجا چی کار می کنی؟اون سپهر بی همه چیز کجاست؟
-نمی دونم کدوم قبرستونیه
ساحل- چی شده؟می نالی یا نه؟
-بهش گفتم دیگه دلیلی نداره با هم باشیم همین
ساحل-ای خاک تو سرت بکنن.رفته بودین ماه عسل خب حداقل حال می کردی بعد می گفتی
بلند شد و به شوخی اومد نشست رو پام که روی کاناپه دراز کرده بودم
چنان جیغ بلندی کشیدم که احساس کردم شیشه ها لرزید ساحل رو که دیگه نگو وحشت کرده بود
ساحل- چته وحشی چرا همچین میکنی؟
هیچی نگفتم فقط سعی کردم پاچه ی شلوارمو بدم بالا که نشد مجبور شدم شلوارمو در بیارم
ساحل- های بی حیا چیکار می کنی؟خدای من!چرا اینجوری شدی؟سپهر این بلا رو سرت آورده؟
تازه خودمم زخم رو دیدم.اندازه یه نارگیل ورم کرده بود سر باز کرده بود خون بود که داشت میرفت فقط خدارو شکر شلوارم لوله تفنگی بود و چسبون و یه کمی جلوی خونریزی رو گرفته بود
-نه خوردم زمین
ساحل- دروغ نگو من که میدونم کار اون عوضیه
-گفتم خوردم زمین
ساحل- بذار زنگ بزنم به وحید بیاد بریم دکتر
ساحل رفت برام یه شلوار راحت آورد و پام رو هم با شال بست که فقط خون نیاد
بعد هم وحید اومد و رسوندمون بیمارستان
وحید هیچی نمی گفت...انگار همه کمر بسته بودن به قهر کردن با من..حالا خوبه ساحل اصلا به روم نیاورد..زخم عمیقی بود و چند تا بخیه خورد بعد از این که دکتر بهم آرامش بخش و اینا داد وحید و ساحل رسوندنم خونه..ساحل هم گفت که میخواد بیاد بالا اما نزاشتم..بالاخره خودش هم زندگی داشت..گفت فردا ظهر میام..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:رمان ,دریای عشق, ] [ 17:38 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]