رمان دریای عشق7
از احساس سپهر با خبر شدم دیگه نمی خواستم به این چیزا فکر کنم بلند شدم و یه شال مشکی از تو کمد دراوردم لباس و شلوارم هم پوشیدم وخواستم در اتاق باز کنم نمیدونم چرا ولی دم در اتاق یه خورده ایستادم میترسیدم با واقعیت روبه رو بشم دوست داشتم همه ی اینا یه خواب بود واز خواب بیدار میشدم
باور حقیقت خیلی سخته اینقدر سحته که گاهی اوقات خودتو گول میزنی منم الان دوست داشتم سپهر بودش و باز باهم دعوا میکردم بالاخره رفتم تو هال جمعیت زیادی نشسته بودند هیچکس هم نفهمید که اومدم تو هال یواش رفتم جفت مامانم نشستم که یه دفعه برگشت سمت من و خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد گریه کردن منم همراه اون گریه میکردم
مامان-سپهرم رفت پسرم رفت
سعی میکردم مامان اروم بکنم ولی مگه اروم می شد حقم داشت از بچگی سپهر روبزرگ کرده دیگه نمی تونستم این جو رو تحمل کنم خجالت میکشیدم تو رو عمو نگاه کنم رفتم تو اتاقم کلافه بودم داشتم لباس میپوشیدم میخواستم برم میخواستم برم خونه ی خودمون میخواستم برم جایی که سپهر توش زندگی میکرد یه چیزی تو وجودم فریاد می کشید برو برو همونجا تو که چشم سپهرو نداشتی تا مرد سپهر دوست شدی واقعا مرده پرستی
خوستم ازدراتاق برم بیرون ولی دیدم جلب توجه میشه برا همین از پنجره اتا رفتم بیرون هیچکس تو حیاط نبود زنا توخونه ی ما مردا هم توخونه عمو بودند سریع رفتم به سمت در و در باز کردم تعجبکردم که از ساحل خبری نیست در یواش بستم رفتم پیاده تا سرخیابون رفتم که یه ماشین برام بوق زد اصلا حوصله نداشتم برگردم بینم کیه؟
سرمو انداختم پایین
-دریا بیا سوار شو کجا میری؟
-اه بازوحید نمی دونم چرا دیگه حالم ازش بهم میخوره فکرمیکنه چون بردار ساحل هیچی بهش نمیگم
--حاضر تواین گرما پیاده برم ولی باتویکی نرم
همون موقع یه تاکسی ایستاد منم سوار شدم ادرسو بهش دادم هر چی به خونه نزدیک میشدیم استرس منم بیشتر می شد بالاخره رسیدم
چقدرمیشه؟
راننده-3000 تومان
دست کردم تو کیفم که پول دربیارم ولی دیدم کیف پولیمو نیوردم
رومو کردم به راننده گفتم:
-یه لحظه صبرکنید تابرم براتون پول بیارم
رفتم از توی خونه پول برداشتم و بهش دادم..بعد هم دوباره به خونه برگشتم..با دیدن خونه یاد روزایی که با سپهر توی خونه بودم افتادم..یاد بی محلیاش..لج بازیام..یاد پاستایی که با هم خوردیم..یاد شب اول و دعوامون سر حمام کردن..یاد تلفن های مرموزی که داشت..با فکر کردن به این چیزا گوله های اشکم سرازیر میشد..کاش اون دفترو نمی خوندم کاش از احساسش..از ظلم هایی که بهش کردم چیزی نمیفهمیدم..کاش نمی فهمیدم دوسم داره..
گریه می کردم..زجه میزدم..گاهی اوقات هم داد...
مبایلم دائم زنگ میخورد..مبایل..یاد وقتی که مبایلمو گرفت افتادم..سپهر چی کردی با زندگیم..
حالت تهوع داشتم..رفتم توی دستشویی تمام محتویات معدم اومد بیرون..همیشه وقتی زیاد ناراحت بودم اینطور میشدم..
تلفن خونه شروع به زنگ خوردن کرد..جون نداشتم..قلبم درد می کرد..قرص قلبم بالا توی اتاق بود..نمیتونستم برم بالا..روی زمین دراز کشیدم..چشمامو بستم..گلوم درد گرفته بود..بس که داد زدم..
یه نفر داشت محکم به در می کوبید..نمیتونستم از جا بلند بشم..با تمام توانم سعی کردم داد بزنم:
-کمک....کمکم کنید..
درد قلبم شدیدتر شده بود..مرگو جلوی چشمم دیدم..یه دفعه در باز شد..بابا و کیان اومدن داخل..چشمامو بستم..بابا دستمو گرفت و بغلم کرد...بردم روی مبل نشوندم..بهم گفت:
-قرصات کجاس عزیزم؟
-تو ..تو اتاقم..
-کیان میشه بری قرصارو بیاری؟
-چشم
کیان سریع اومد و قرصارو به بابا داد..بابا هم با لیوان آب دادشون دستم تا بخورم..وقتی قرصارو خوردم چشمامو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم..به این فکر کردم که باباینا رو به خونمون دعوت نکرده بودیم..بعد از ازدواج بار اولی بود که بابام اومد اینجا..ای خدا...
-دختر چرا اومدی اینجا؟اونم تنهایی؟
-بابا میشه بزارین به حال خودم باشم؟
-نه نمیشه..میخوای تو هم بمیری؟تو هم از دست بدیم؟اینو میخوای؟
-بابا بسه..حالم خوب نیس..
-خودت باعث شدی حالت بد بشه..با کارای بچگونه ات
اشک می ریختم..
-بابا بسه..
-باشه من دیگه هیچی نمیگم..ببینم خودت چکار می کنی..
عصر بود که با بابا رفتیم خونه..کیان همون ظهر برگشته بود..دوباره صدای گریه می اومد..مامان سارا هم تازه خبر دار کرده بودن..با گریه اومد بغلم کرد و گفت:
-الهی قربونت برم..این چه زندگیه تو داری..هنوز یه ماه نشده بود ازدواج کردین..
منم اشک می ریختم و از درون می سوختم..یکم پیشم موند بعدش رفت..رفتم گوشه ای ترین قسمت سالن نشستم و به یه نقطه خیره شدم..باید قید دانشگاه رو میزدم..با این حال امکان نداشت بتونم برم دانشگاه...
بابا صدام کرد:
-بله بابا؟
-کیان دمه در کارت داره..
-بابا حوصله ندارم
-برو کار واجبی داره
اه..اینم چه آدم گیریه..رفتم توی حیاط..سه تا پسر کنارش ایستاده بودن..
-اومدی دریا..اینا دوستای من و سپهرن..اومدن برای تسلیت..
صداش بغض داشت..هممون باور کرده بودیم که کسی که توی کلبه بود سپهر بوده..وگرنه این جمعیت این جا چکار می کنن
همشون تسلیت گفتن..سینا..امیر..سهند..با احترام جواب همشون رو دادم..هیچ کدوم توی مراسم عروسیمون نبودن بجز سهند که یه ساعتی اومد و رفت..بعد از اینکه رفتن کیان گفت:
-بیا بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم
چی شده؟
-اتفاقی نیوفتاده..راجع به مراسمه
-بریم پشت باغ..
با هم به خلوت گاه من رفتیم..جایی که همیشه بچگیام برای درس خوندن میومدم..شروع کرد:
-دریا ما هنوز مطمئن نیستیم اون شخص سپهر بوده باشه..شاید سپهر اصلا اونجا نبوده
سرمو توی دستام گرفتم..داشتم کلافه میشدم:
-آره اما خودش پشت تلفن گفت که دارم میرم پیش سارا..گفت مسیرم مستقیم جهنمه..گفت ببخشم..چرا مبایلش اونجا بود؟
زدم زیر گریه..امکان نداشت که خود سپهر نباشه..هیچ کس از اونجا خبر نداشت..
-پلیسا در حال جستجو هستن..شاید خودش نباشه..من میگم این جمعو مرخص کنین برن..تا مطمئن بشیم..خودمون یه مراسم ساده می گیریم و خاکش می کنیم..تا بفهمیم کی بوده..البته اگه باباتینا اجازه بدن
-نمیدونم..با بابا و عمو حرف بزن..من از خدامه که سپهر نباشه..
-پس تو موافقی؟
-آره
-اوکی من برم باهاشون صحبت کنم
کیان رفت و با بابا حرف زد..اونا هم قبول کردن و به همه گفتن معلوم نیس سپهر باشه..همه خوشحال شدن اما بعضیا هم..نمیدونم به هر حال من مطمئن بودم که سپهر بوده..چون مبایل همونجا بود...و قبلش با من حرف از مرگ میزد..بابا از بیرون سفارش شام داد..بعد از شام رفتن..و قرار شد فردا صبح برای خاکسپاری فقط خودمون و مامان و بابای سارا و کیان باشن...
شب خوابم نمیبرد...دومین شبی بود که سپهر نبود..باورش هنوزم برام سخته..سخت که نه..اصلا باورم نمیشه..
خدایا...نباید عاقبت من اینطور میشد..نباید سپهر می مرد..خدایا یعنی من الان توی مراسم خاکسپاری شوهرمم؟آخه این انصافه ..نه من نمیتونم..
جنازه رو آوردن ... دستمو روی قلبم گذاشتم...دوباره صدای گریه های بلند مامانم و گریه های مردونه ی بابا و عمو..دوباره چشمای به خون نشسته ی کیان و نگاه نگران ساحل...نمیتونم..توان ندارم..
هق هق گریه ام داشت حتی خودمو زجر میداد..شاید..شاید..نه دریا سپهر مرده..چرا تا وقتی بود دوسش نداشتی..چرا تا وقتی بود برای درد و دوریش گریه نکردی..مرده پرستی دریا..از خودم بیزار بودم.. ..دویدم سمتشون نباید میزاشتم خاکش کنن...بابا و کیان دستمو گرفتن و نمیزاشتن تکون بخورم..صدای زجه هام قبرستون و پر کرده بود..از بس که داد زده بودم گلوم می سوخت..به سرفه افتادم..اما قلبم درد نمی کرد..جای تعجب داشت برام..فقط گاهی تیر می کشید..کاش این قلب لعنتی وایسه...
توی ماشین که نشستم دوباره شروع به گریه کردم اما فقط اشک می ریختم..بی صدا..واقعیته که میگن گریه ی بی صدا صد برابر دردناک تر از زجه زدنه..
چون قرار شد مراسم نگیرن مسجد هم نرفتیم..یه راست رفتیم خونه..از پنجره وارد اتاق شدم و خودمو روی تخت انداختم..یاد روزی افتادم که سپهر اومده بود داخل اتاق و من داشتم آهنگ گوش میدادم..یاد روزی که روی این تخت...نه نباید بهش فکر می کردم..نباید به خاطرات بد فکر می کردم..گوشیمو در آوردمو هدفنش رو نصب کردم..صدای پر از غم بهنام مرهم روح خسته ام شد:
هوا امشب غم انگیزه چقدر بارونیه حالم
پیشم نیستی و من دارم بهت با عشق می بالم
نمی خواستم خودم اما تو کوران عذاب و درد
یه احساسی منو بیشتر بهت وابسته تر می کرد
تو خونه قاب عکست باز باچند تا شمع روی میزه
ولی چشمای معصومت واسم اشکی نمی ریزه
چه غمگینه جداییمون چقد مبهوت و بی وقته
یه جوری عاشقم کردی که دل کندن ازت سخته
درسته راهیم اما وجودم از تو لبریزه
تو این حال و هوای عشق چقدر رفتن غم انگیزه
می بینی مثل اون روزا با چشمات صادق و صافم
دارم با دونه ی اشکام واست دل تنگی می بافم
چطور باور کنم داریم جدا می شیم بی بوسه
یکم دیگه تحمل کن شاید اینها یه کابوسه
نپرس از حال و روزم که مثل مرگ نفسگیره
که می بینی دارم می رم ولی گریت نمی گیره
درسته می ری تنهایی ولی همراتم همیشه
یه روز طرز جداییمون خودش یه خاطره می شه
جای تو درد دلهامو با کی قسمت کنم جونم
همینکه دیدی اشکامو یه دنیا از تو ممنونم
تموم قلب من بی تو ژر از افسوسه و کاشه
کسی هم مثل من عمرا محاله عاشقت باشه
بذار خلوت کنم امشه با عکسی که ازت دارم
به جای شونه ی گرمت الان تکیه به دیوارم
به جز آرامش دستات هیچ حسی رو نمی شناسم
اگه حرفام پر از یاسه بذارش پای احساسم
از الان جای خالیتو باید با غصه ها پر کزد
چطوری ممکنه آخه منو بی تو تصور کرد؟
نپرس از حال و روزم که نفسهامم پر از آهه
جسارت می کنم اما تو رفتی سمت بی راهه
نپرس از حال و روزم که همش مایوس و دلخونم
حالم خیلی پریشونه تظاهر می کنم خوبم
می دونم که دلت واسم یه ذره هم نمی سوزه
چقدر تنهام بدون تو تازه این اولین روزه
چی باعث شد که اینجوری رو من چشماتو می بندی
تو که هیچوقت ازم ساده شونه خالی نمی کردی؟
نپرس از حال و روزم که خودت حالم رو می دونی
اقلا پاک کن اشکامو اینو که دیگه می تونی؟؟؟
بشین تلخیه اشکامو تحمل کن یه چند لحظه
که چند ثانیه مکثت هم به این دل تنگی می ارزه
حلالت کردم و اما بهم بی وقفه مدیونی
اگه منو دوباره به گذشته برنگردونی
کاش از اون روزای اول بهت عادت نمی کردم
ولی با خون دل می خوام به آغوش تو برگردم
یادت باشه با چه حال پریشونی ولم کردی
امیدوارم که هیچ موقع پشیمون بر نمی گردی
شاید قصه ی جدایی من و سپهر نزاره هیشکی از کسی جدا شه..با فکر سپهر بعد از دو روز کامل به خواب رفتم...
چشمامو باز کردم..بعد از چند ثانیه متوجه موقعیتم شدم..هوا تاریک بود..یعنی اینقدر خوابیده بودم؟بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم..رفتم توی دستشویی اتاق و دست و صورتم رو شستم..بعدش به ساعت گوشیم نگاه کردم نه و نیم شب بود..خیلی خوابیده بودم.لباسمو عوض کردم و از اتاق رفته بودم بیرون که دیدم همه نشستن توی هال..عمو و بابا..مامان و بابای سارا..مامان..کیان و ساحل..
من-سلام
همه جواب سلاممو به گرمی دادن..
بابا-خوب خوابیدی عزیزم؟
-اصلا متوجه هیچی نشده بودم..دو روز بود نخوابیده بودم
-میدونم عزیزم..از چهرت معلوم بود
نشستم روی مبل کنار ساحل و رو به جمع گفتم:
-خیر باشه..چیزی شده؟
مامان با من و من گفت:
-نه ..نه شام خوردیم فکر کردم بیدار نمیشی ولی برات گذاشتم الان برات میکشم
-نمیخوام مامان میل ندارم
داشتم خفه می شدم..چند دقیقه همه ساکت بودن طاقت نیاوردم و گفتم:
-چه خبر شده؟دارید منو می ترسونید..
عمو گفت:
-چیزی نشده دخترم..راستش میخواستیم یه چیزی بهت بگیم.
دست خودم نبود..یه جرقه توی مغزم زده شد:
-سپهر زنده اس؟
همه سرشون رو انداختن پایین..دریا چه فکرایی می کنی؟
عمو:
-نه عزیزم..فعلا که خبری نیس..بعدشم مگه خودت نگفتی قبلش با من از مرگ حرف میزد؟
زیر لب زمزمه کردم:
-آره..آره
عمو ادامه داد:
-عزیزم باید بری وسایلتو از اون خونه بیاری..ولی فعلا فقط چیزایی که نیاز داری..دیگه نباید بری اونجا
اینا چی داشتن می گفتن؟
-برای چی؟
-یعنی چی دخترم؟تو که نمیخوای بری اونجا؟
-اتفاقا همین تصمیمو دارم..چرا باید برگردم؟
-دخترم نمیشه..
-میشه عمو جون ..من میخوام همونجا بمونم..
از جام بلند شدم..بابا گفت:
-من نمیخوام بری اونجا که به یاد سپهر بیوفتی..
تعجب کردم..یعنی بابا فکر می کرد من فقط اونجا به یادشم؟
-بابا فکر می کنید اینجا باشم بهش فکر نمیکنم؟اینجا هم سپهر بود..من میخوام همونجا بمونم..توی خونه ی خودم
-دختر لج بازی نکن..
-حداقل میزاشتید چهلم میشد بعد این حرفا رو میزدید.. تصمیم داشتم تا اون موقع اینجا بمونم الان دیگه پشیمون شدم..من دارم میرم..
مامان گفت:
-یعنی چی؟دریا زشته
-زشت اینه که شما بخواین منو مجبور به کاری کنید که دوست ندارم..زشت اون بود که مجبورم کردید ازدواج کنم و برم توی اون خونه..حالا هم مجبورم می کنید از همه چی دل بکنم و با اسم یه زن بیوه برگردم خونه ی بابا..من اینکارو نمی کنم..
رفتم توی اتاق مبایلمو برداشتم و مانتومو پوشیدم و از خونه زدم بیرون..بابا مدام میگفت دریا صبر کن ..کیان می گفت وایسا برسونمت..اما من...تا سر کوچه دویدم..کیان با ماشین پشت سرم بود...
-دریا جان خواهش میکنم..بیا سوار شو تا خونه برسونمت..
راستش خودم هم می ترسیدم تنها برم..بالاخره ساعت ده شب بود و من هیچ وقت تنها این موقع بیرون نمی رفتم..همیشه یا با ساحل بودم یا مامان و بابا..رفتم سوار شدم:
کیان گفت:
-آخه چرا لجبازی می کنی؟خب مگه بده میخوان مراقبت باشن تا عذاب نکشی؟
-من دلایل خودمو دارم..تو رو خدا باهاشون حرف بزن..من نمیخوام برگردم اینجا..
-چی بگم..سپهر می گفت لجبازی..
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
-می گفت نمیدونم این دختر یه دنده چطور راضی شده با من ازدواج کنه..
-خودمم نمیدونم..
واقعا نمیدونستم چرا قبول کردم..الان که بهش فکر می کنم می بینم که میتونستم بگم نه و تمومش کنم یا با وحید باشم..اما..اما سارا چی می شد؟قلبی که توی سینم بود مال اون بود..به هر حال حالا نمی خواستم برگردم..دوست نداشتم وقتی فامیل یا دوستای مامان و بابا بیان خونمون به چشم یه بیوه بهم نگاه کنن..میخواستم از اینجا به بعد برای خودم باشم..
کیان دیگه چیزی نگفت..فقط دمه در گفت:
-اگه کاری داشتی بهم بگو..سپهر خیلی به من کمک کرده بود..وظیفمه حالا جبران کنم..
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-باشه..حتما میگم..
-خدافظ..
-خدا نگه دار..
رفتم بالا..داشتم کلید رو از توی در در می آوردم که تلفن زنگ خورد..اول فکر کردم مامان و بابا باشن خواستم جواب ندم..اما ناخودآگاه به سمت تلفن کشیده شدم،شماره نا آشنا بود:
-بفرمایید؟
-سلام دریا خانوم..
صدای دختر پشت خط رو نمیشناختم..
-سلام..شما؟
-من...
خانم شما کی هستید؟
-من کیانا هستم..عظیمی..
-به جا نمیارم
-شما منو نمیشناسی اما من شما رو می شناسم..یه سری چیزا هست که باید بدونید..اگه مایلید برید توی اتاق سپهر و از توی کمدش کارت منو پیدا کنید..فردا منتظرتونم
-شما کی هستید؟کارت چی؟؟
-یه چیزایی راجع به سپهر باید بدونی عزیزم..فردا بیا..
-اگه کارت نبود چی؟
-هست..مطمئن باش..خدانگه دار
این دختر کی بود؟حتی نزاشت خداحافظی کنم..استرس شدیدی وجودمو فرا گرفته بود..اول رفتم درو قفل کردم و بعدش به سمت اتاق هجوم بردم..تمام کمد رو زیر و رو کردم تا به یه دفتر رسیدم...وای نه.دوباره دفتر..لای اولین برگه اش یه کارت بود..کیانا عظیمی..روانشناس...آدرس و شماره تلفنش..روانشناس برای چی؟یعنی سپهر با این دختر چه رابطه ای داشت؟
کارت رو برداشتم..خیلی گرسنم بود..از طرفی هم هر جایی رو که نگاه می کردم یاد سپهر میوفتادم..نمیدونم چرا..دلم براش تنگ شده بود..دوست داشتم مثل قبلا همین موقعه ها بیاد خونه..دوش بگیره و بدون هیچ حرفی بخوابه..حداقل تنها نبودم..
رفتم توی آشپزخونه و در یخچالو باز کردم..بعد از سه ساعت نگاه کردن ظرف ماست رو در آوردم و با چیپس شروع کردم به خوردن...عاشق چیپس و ماست بودم..بعد از خوردن زود ظرفا رو شستم و رفتم بالا توی اتاق..توی اتاق دونفرمون...لباس خوابمو پوشیدم و توی تخت دراز کشیدم...چقدر نرم و راحت بود...یکی دوبار بیشتر اینجا نخوابیده بودم...با اینکه استرس و دلشوره داشتم و خیلی هم خوابیده بودم اما دوباره خوابم برد..
چشم که باز کردم ناخوداگاه از جا پریدم...باید می رفتم مظب اون دختره..نمیدونم چرا یه دفعه یادم افتاد..زود مسواک زدم و صبحونه خوردم و مانتوی مشکی و شلوار جین با شال مشکی پوشیدم و از خونه رفتم بیرون.سر خیابون یه تاکسی دربست گرفتم و آدرس مطب رو بهش دادم..بعد از یه ساعت رسیدیم..
به دختره چشم ابرو مشکی و فوق العاده خوشگل روبروم نگاه کردم..این دختر به قدری زیبا بود که به فرشته ها می گفت زکی..
-دریا جان ببخشید دیروز اونطوری حرف زدم..
-چطوری؟؟
-پر از سوال...اگه اونطوری حرف نمی زدم امکان نداشت بیای..
-چی شده؟چی از سپهر میدونی؟
-من دو سه روزه هر چقدر زنگ می زنم گوشیه سپهر خاموشه..اتفاقی براش افتاده؟
-شما کی هستید خانم؟
-خواهش می کنم اول بگید چی شده..
معصومیت چهره و طرز حرف زدنش جای شک باقی نگذاشت:
-اون..اون فوت شده..
صدای دادش:
-چی؟وای خدای من
منشی دوید داخل و گفت:
-چی شده کیانا جان؟
هیچی نمی گفت دویدم سمت کیانا و گفتم:
-خانم یه لیوان آب قند بیارید..
-باشه
به کیانا گفتم:
-تو کی هستی؟خواهش می کنم بگو..جون به سرم کردی..
-من..من..
صدا ی مردی حرفشو قطع کرد:
-الهی من دورت بگردم چی شده؟
یه مرد حدود سی ساله بود..بدون توجه به من دوید سمت کیانا..اومدم کنار..اینا کی بودن..از اتاق خارج شدم..شاید میخواستن تنها باشن..بعد از چند دقیقه اون آقا اومد بیرون و گفت:
-سلام شما خانم سپهر هستید؟
-سلام آقا،بله..شما ها کی هستید؟
-واقعا سپهر فوت کرده؟
-بله..نگفتید کی هستید که منو می شناسید و من شما رو نمیشناسم
-معذرت میخوام..من حمید آقاسی هستم..همسر کیانا..کیانا پزشک سپهره..
-چی؟ پزشک چی؟
-روانشناس..
دنیا دور سرم چرخید..روانشناس..سپهر چه مشکلی داشت..روی صندلی نشستم و گفتم:
-یعنی چی؟
-باید این چیزا رو از خود کیانا بپرسید..الان کیانا حالش خوب نیس..لطف کنید اگه میشه یه وقت دیگه بیاین..
حالم اصلا خوب نبود..
-باشه..خداحافظ
-خدا نگه دار
از ساختمون خارج شدم..سپهر؟تو...چرا من هیچی از تو نمیدونم؟تو چرا میومدی اینجا؟
سوار تاکسی شدم و رفتم خونه..افکار مختلف داشتن کلافه ام میکردن..
به خونه که رسیدم گوشیمو از کیفم در آوردم دیدم بیست تا میس دارم..از بابا.. نباید میزاشتم ازم ناراحت باشن...فقط مامان و بابا رو توی دنیا داشتم:
-الو بابایی؟
-الو عسل بابا؟دخترم خوبی؟
-آره بابا خوبم..سلام
-سلام به روی ماهت..چرا تلفنو جواب نمیدادی؟
-تلفن؟
یادم اومد که دیشب بعد از زنگ کیانا تلفن رو کشیدم..
-بابا ببخشید تلفن توی برق نبود...
-دختر جون به سرم کردی..امروز صبح هم اومدم نبودی..مبایلت هم که..
-بابا مبایل روی سایلنت بود..جایی کار داشتم مجبورم شدم برم..
-باشه دختر..عزیزم حالت خوبه؟
-آره بابایی چند بار می پرسی؟باور کن بهترم..اونجا چه خبر؟
-راستش عزیزم بهتر که رفتی..همه میان و میرن..هر کس هم سرغتو گرفت گفتیم نمیای بیرون از اتاقت..همه منتظرن تا بلکه یه خبر خوب بشنون..
اشک از چشمم ریخت..
-بابا..من باید برم..کار دارم..
-باشه عزیزم..شب اگه خواستی بگو بیام دنبالت..تنها نمون..
-بابا به تنهایی نیاز دارم..
-هر چی تو بخوای..ولی هر چی شد بهم بگو..
-باشه خدافظ
-قربونت عزیزم
گوشی رو قطع کردم و روی مبل انداختم..خدایا یعنی میشه یه خبر خوش بشونم..امکان نداره..سپهر فوت کرده..مطمئنم که توی اون کلبه بود..اون الان با ساراست..با این فکر دلم لرزید..من سپهرو میخواستم..خیلی دیر بود...اما میخواستمش.. باید به خودم اعتراف می کردم...
یه دفعه یه تصمیم گرفتم..کیفو مبایلمو برداشتم..سویچbmw هم از توی کشوی سپهر برداشتم..آخه اون با پورشه رفته بود...رفتم توی پارکینگ..یکی از همسایه ها که ماشین نداشت جای پارکشو به ما داده بود..یه مرد چهل و خرده ای ساله که تنها بود و کسی رو نداشت..سوار ماشین شدم..بوی اتکلن سپهر تمام ماشین رو پر کرده بود...بغض کردم..
گواهینامه نداشتم..اما یکی دوسال پیش بابا بهم یه چیزایی یاد داده بود..اغلب توی خیابون های خلوت اونم با خود بابا می روندم..بسم الله ای گفتم و ماشینو روشن کردم..به آرومی از پارکینگ رفتم بیرون..
پیش یه گل فروشی ایستادم و چهارتا گل رز سرخ خریدم مرده نیم ساعت طول داد تا حسابشون کنه اخه خیلی شلوغ بود پولو دادم واز مغازه زدم بیرون سعی می کردم آرامش خودمو حفظ کنم..اما امکان نداشت..تا بهشت زهرا مردم و زنده شدم..به خودم لعنت فرستادم که چرا با تاکسی نیومدم..ماشینو پارک کردم و پیاده شدم..ولی خداییش خوب اومدم تا اینجا..حالا کاشکی بتونم برگردم ...کاش شلوغ نباشه..
اول رفتم سرقبر سارا خیلی وقت بود نرفته بودم سرقبرش ..قبر سارا و سپهر خیلی باهم فاصله داشت دوتا دختر دیگه هم سر قبرش بودند نمی شناختمشون دوتاشون داشتند گریه میکردند اروم رفتم اون سمت قبر سارا ایستادم که نگاه یکی از دخترا بهم افتاد..
دختر-ببخشید شماسارا رو میشناسید؟
-سلام اره
خواستم بگم زن برادرش ولی گفتم:
- یکی ازفامیللاشونم وشما؟
دختر-منم دوستش نگار خوشبختم
با اون دختر هم اشنا شدم اسمش نگین بود باهم خواهر بودند
حالا نمی دوم سرقبر وقت آشنا شدن بود
نگین-ما دیگه بریم از اشنایی باهات خوشحال شدم
-منم همینطور
وبا نگین و نگار خداحافظی کردم گلا رو گذاشتم سر قبرش ویه خورده اونجا موندم بعدش بلتدشدم و به سمت قبرسپهر راه افتادم فاصله ی طولانی بود همون موقع موبایلم زنگ خورد
اه این کی بود دیگه حال نداشتم ریجکت کردم و گوشی گذاشتم تو جیب شلوارم وقتی رسیدم به قبرسپهر پاهام سست شد هیچ وقت فکر نمی کردم یه موقع سپهر زیر این همه خاک باشه یاد بعضی اوقات افتادم که دعا میکردم بمیره ولی هیچ کدوم از حرفام از ته دل نبودن
-سپهر نگفتی اگه بری من چکار کنم؟نگفتی اگه اون دفترو بخونم چی میشه؟لعنتی چرا احساستو نوشتی؟چرا خوردم کردی؟چرا؟
-...
-سپهر...منو ببخش..من باعث شدم..هم باعث مرگ تو هم سارا..تو رو خدا منو ببخشید..
-...
نیم ساعت همونجا نشستم و باهاش حرف زدم..وقتی خالی شدم از جام بلند شدم..دسته گل رو روی قبر گذاشتم و چند لحظه بهش خیره شدم..عینک آفتابیمو به چشمام زدم و از اونجا دور شدم..داشتم می رفتم سمت ماشین که با دیدن چیزی پاهام سست شد و روی زمین افتادم..
دوید سمتم اما کمی دور تر از من ایستاد و بهم خیره شد..چند نفر اونجا بودن..اومدن..یکی از خانوما گفت:
-خانم حالتون خوبه؟می تونید بلند شید..
-..
-خانوم میخواین کمکتون کنم؟
با ترس و به زحمت از جام بلند شدم..زیرلب تشکری کردم و با پاهای لرزون به سمت ماشین رفتم..وقتی سوار ماشین شدم چشمامو بستم و سعی کردم چیزی رو که دیدم هضم کنم..خیالاتی شدم..مطمئنن خیالات بود..امکان نداشت..یه دفعه مثل دیوونه ها ماشینو روشن کردم...
پامو روی گاز گذاشتم و با حداکثر سرعت می روندم..وحشت زده بودم..یه ماشین اومد توی روم..جیغی کشیدم و ماشین به سمت جاده خاکی منحرف شد و محکم به تنه ی درخت روبروم خورد..
چشمامو با ترس باز کردم..اون ماشینه فرار کرده بود..البته مقصر من بودم..سریع مبایلمو در آوردم و به بابا زنگ زدم..دستام میلرزید..اصلا هم نمیتونستم جلوی لرزششو بگیرم..
-سلام دریا جان خوبی؟
-بابا..بابا من ..من تصادف کردم..بیا..
-یا حسین..کجایی؟
به اطرافم نگاه کردم..چیزی که روی تابلوی جلوم نوشته شده بود رو برای بابا خوندم که گفت:
-الان میام..نترس عزیزم..
ناخودآگاه زدم زیر گریه..یعنی واقعی بود..یعنی خودش بود؟خدایا منو از این ترس..از این حال و هوا نجات بده..
بعد از مدتی بابا رسید..گفت:
-دختر چه کردی؟اینجا چکار می کنی؟
-رفته بودم سر خاک..بابا..بابا
باید می گفتم...شاید بابا می تونست کاری بکنه..
-چی شده عزیزم..
-بابا باید یه چیزی بهتون بگم..اما قول میدین بین خودمون بمونه تا مطمئن بشیم؟
-آره عزیزم بگو
-بابا..من امروز
-داری می ترسونیم دریا..بگو
-بابا من سر خاک سپهرو دیدم..
بابا مکث کرد و بعد با تعجب و خوشحالی گفت:
-چی؟؟؟
-بابا نمیدونم شاید خیالات بوده..
-بزارش به عهده ی من عزیزم
بابا زنگ زد اومدن ماشینو بردن و بعد منو برد خونه..هر چی هم اصرار کرد برم اونجا قبول نکردم و گفتم میخوام برم خونه..
یک هفته از اون روز گذشت..بی هیچ خبری..به جز دلتنگی های من و اشک هایی که هر شب همدمم شده بودن..امروز از صبح استرس داشتم..تصمیم گرفتم برای عوض کردن حالم برم بیرون..ماشین هم که تعمیر گاه بود...حتی اگه بود من غلط بکنم دیگه پشتش بشینم..حوصله ی ساحل رو نداشتم..ترجیح دادم تنهایی برم..
توی تیراژه بودم و داشتم مغازه هارو دید می زدم که چشمم روی یه چیزی ایستاد..وای چه خوشگل بود..یه نی نی کوچولوی ناز..فکر کنم دختر بود..توی کالسکه و مامان و باباش هم دست توی دست پشت سرش بودن..مامانش..اینکه همون دکتره است..همونی که برای سقط بچه با وحید رفته بودیم پیشش.. با حسرت بهشون نگاه کردم..کاش من هم می تونستم مادر بشم..بچم..بچه ی من و سپهر..نتونستم جلوی خودمو بگیرم..رفتم سمتشون..گفتم:
-سلام
-سلام..
چند لحظه مکث کرد و گفت:
-دریا؟
-آره..حالتون خوبه؟
-وای عزیزم..
بغلم کرد و بعد منو به عنوان یکی از بیماراش به شوهرش معرفی کرد..شوهرش هم خیلی آقا بود..
رو به خانم دکتر گفتم:
-ببخشید میشه یه لحظه این کوچولو رو ببینم؟
لبخند قشنگی زد و گفت:
-آره عزیزم معلومه..چرا که نه..
نشستم جلوی کالسکه..چقدر خوش خنده بود..از مامانش پرسیدم:
-اسمش چیه؟
باباش گفت:
-دنیا
لپشو کشیدم و اون با ذوق خندید..موهای فر فریش دو گوشی بسته شده بودن..دلم میخواست لپشو گاز بگیرم..آروم بوسیدمش و بلند شدم..گفتم:
-ببخشید مزاحمتون شدم..ممنون..
نادیا گفت:
-نه عزیزم خواهش می کنم..نری دیگه نبینیمت..بیا بهمون سر بزن
بعد هم آدرس خونشون رو بهم داد..و خدافظی کردیم
یکم دیگه گشت زدم و بعدش یه آژانس گفتم و رفتم خونه..وارد خونه که شدم دیدم چراغ هال بازه..با خودم گفتم شاید خاموشش نکردم که با رفتن به هال با دیدن کسی که روبروم بود در جا خشکم زد..
بهش نزدیک شدم..حلقه ی اشک توی چشمم باعث شده بود که تار ببینمش..ناخودآگاه نشستم روی مبل و سرمو گرفتم بین دستام..بعد از چند ثانیه دیدم نشسته کنارم و با نگرانی می پرسه:
-چی شده دریا؟ها؟حالت خوبه؟
-...
-دریا..منو ببخش که این مدت این همه زجر کشیدی..
زیر لب زمزمه کردم:
-باورم نمیشه
-باور کن عزیزم..اومدم..من توی کلبه نبودم..اون..اون یه نفر دیگه بود..
برگشتم سمتش:
-چرا زودتر نیومدی؟چرا اینقدر عذابم دادی؟
همه ی این حرفا رو زیر لب می گفتم..اما اون می شنید:
-نتونستم..ترسیدم..بزار بعدا برات تعریف کنم..الان نه دریا..بزار بعدا
-سپهر..
-جونم
اشک می ریختم..می ترسیدم خواب باشه..بغلم کرد...سرمو روی سینه ی مردونش گذاشتم:
-گریه نکن..دوست ندارم چشماتو بارونی ببینم..منو ببخش که این قدر عذابت دادم..ببخش که زندگیتو جهنم کردم..تلخ کردم..
از بغلش کشیدم بیرون..به لبهام خیره شد..لبهاشو روی لبام گذاشت..اولش آروم اما بعدش مثل تشنه ای که تازه به چشمه رسیده..منم گریه می کردم و همراهیش می کردم..کمی رفت عقب و گفت:
-عشقم گریه نکن..تو رو خدا گریه نکن..
اشکامو کنار زد..همینکه الان بود کافیه..مهم نیست بعدا چی بشه..اما خدا به ناله هام جواب داده بود..خدا آرزومو برآورده کرده بود و من نباید با رفتارای بچگونم خرابش می کردم..
-نمیری خونه پیش مامانینا؟مامان حالش هیچ خوب نیست..
-فردا میریم عشقم..امشب میخوام با تو باشم..دلم برات تنگ شده بود دریا
دلیل کاراش رو نمیدونستم..باید توضیح میداد که چرا بعد از اون حادثه نیومد..اصلا اون نفر کی بود:
-نمیخوای حرف بزنی؟بگو چی شده
-دریا قول میدم فردا همه چیو بگم..الان نه..بزار ببینمت..
به قولش اطمینان کردم..خودمو توی بغلش جا دادم و گفتم:
-خیلی نامردی..چرا؟آخه چرا؟
یه دفعه دستشو زیر پام گذاشت و منو کشید توی بغلش و از جا بلند شد،با خنده روی پله ها می دوید و منم توی بغلش..خیلی ترسیده بودم که نکنه یه وقت بیوفتیم:
-سپهر تورو خدا منو بزار زمین..
-نمیشه خانومی..
تا رسیدیم به اتاق مردم و زنده شدم..منو انداخت روی تخت و خودش هم کنارم دراز کشید:
-الهی من بمیرم چه لاغر شدی..همش تقصیر منه..
-آره تقصیر تواِ.
پیشونیمو بوسید و با ذوق مثل بچه های دوساله بهم خیره شد..وقتش بود که حرفمو میزدم..باید می گفتم..من قسم خورده بودم..با خدای خودم عهد کرده بودم که اگه دیدمش این حرفو بهش بزنم:
-سپهر من میخوام یه چیزی بهت بگم..
-بگو خانومی..
-سپهر من..من...
نظرات شما عزیزان: