رمان زيبا

رمان زيبا

كنارش نشستم و دوباره به حرف اومد :
- خوب دیشب نتونستیم خوب با هم آشنا شیم من یه حدودایی از خودم تعریف كردم تو نمیخوای از خودت بگی یكم ؟
با صدایی گرفته گفتم :
- چی بگم ؟
- مثلا اینكه چند سالته كجا زندگی میكردی چرا از خونتون فراری شدی ؟
میدونستم بالاخره یه روزی باید به این سوالا جواب بدم تك سرفه ای كردم و شروع كردم به گفتن :
- یكم طولانیه حوصلش و دارین ؟
سرش و به نشونه ی تایید تكون داد و تكیه زد به مبل . سعی كردم خاطرات خوب و بدم و به یاد بیارم دوباره :
- اسمم شمیمه 19 سالمه منم وقتی بچه بودم مثل هر بچه ی دیگه ای پدر و مادر داشتم سقفی بالا سرم داشتم خوشبختی رو حس میكردم . پدری داشتم كه همیشه دست نوازشگرش و حس میكردم مادری داشتم كه همیشه برام دل میسوزوند . فامیل چندانی نداشتیم یه خاله و یه دایی و یه عمه همش داشتم از دار دنیا عمم كه میگفتن وضع شوهرش توپ بود و خارج از كشور زندگی میكرد و اصلا تا حالا ندیده بودمش . ولی خاله و داییم و سالی یه بار میدیدم اونم با اكراه قبول میكردن كه مارو ببینن آخه شنیده بودم بابای مامان كه یكی از بازاریای ثروتمند بوده با ازدواج مامان و بابام مخالف بوده آخه بابام اون زمان هیچی نداشت غذا هم به زور گیرمون میومد . ولی مامانم عاشق بابام شده بود به خاطر عشقش پا گذاشته بود روی خانوادش و علاقش به پدرش با هر زوری كه بوده با بابام ازدواج میكنه و واسه همیشه از خانوادش میگذره و با بابام عازم شیراز میشه منم همون جا به دنیا اومدم . كلا خاله و داییم دل خوشی از مادرم نداشتن چشم دیدن بابامو كه دیگه اصلا نداشتن . داییم كه كلا انگار واسش مهم نبود خواهر دیگه ای داره یا نه ولی باز خالم مهربون تر بود البته نه كه بگم دوستمون داشت . نه بیشتر قلبش اجازه نمیداد كه بهمون پشت كنه مثل داییم . ولی سركوفتاش و همیشه به مامانم میزد . 10 سالم كه بود بابا واسه ی كار مجبور بود بیاد تهران كلی با ذوق و شوق وسایل جمع كردیم و با ماشین قراضه ای كه تازگیا بابا گرفته بود راهی تهران شدیم . اما شانس باهامون نبود با یه كامیون تصادف كردیم و مامان و بابام جا به جا مردن منم راهی بیمارستان شدم تا 4 روز هیچ خبری از بابا و مامانم نداشتم همش غصه میخوردم و تو عالم بچگی فكر میكردم منو یادشون رفته روز 4 ام با دیدن خاله و داییم توی بیمارستان شكه شدم آخه سابقه نداشت یهو ببینمشون . اومدن پیشم و با دلسنگی تمام بهم گفتن بابا و مامانم مردن ! شك خیلی بدی بود تا این سن اگه چیزی نداشتم حداقل دلم خوش بود كه پدر و مادرم و دارم ولی با این اتفاق دیگه نمیدونستم باید چیكار كنم و به كی تكیه كنم .
خیلی سریع مراسم خاكسپاری رو برگزار كردن . خیلی سوت و كور و غریبانه . انقدر گریه كرده بودم سر خاكشون كه چشمه ی اشكام خشك شده بود . با همون بچگیم داشتم فكر میكردم كه حالا باید كجا برم ؟ حالا باید با كی زندگی كنم ؟ خیلی زود جواب این سوالم و گرفتم بعد از خاكسپاری به خونه ی دایی رفتیم داییم 2 تا پسر داشت سالار و سهند خالم و داییم رفته بودن توی اتاق و در بسته بودن تا مثلا من صداشون و نشنوم ولی با دادهایی كه دایی میزد مگه میشد نشنید . صدای دایی میومد كه میگفت :
- به من چه توله ی یه نفر دیگه رو بزرگ كنم میبریم میندازیمش دم یه پرورشگاهی جایی من عمرا توله ی اون مرتیكه ی خر و بزرگ كنم .
صدای خالم میومد كه میگفت :
- این چه حرفیه بالاخره بچه ی خواهرمون بوده خدارو خوش نمیاد .
- چه خدارو خوش بیاد چه نیاد از من كاری ساخته نیست خیلی ناراحتی براش خودت ببر بزرگش كن .
ساعت ها بحث و جدل كردن آخر قرار شد من برم خونه ی خاله و با اونا زندگی كنم البته زندگی كه نه بیشتر نقش كلفت و براشون داشتم تا یه فامیل و . خالم 2 تا پسر داشت 1 دختر . مهران و ماهان و مهشاد . مهشاد ازدواج كرده بود اما ماهان و مهران هر كدوم با اختلاف سنی 3 سال و 4 سال ازم بزرگتر بودن . شوهر خالم از همون روز اول ناراضی بود از اومدنم به خونش همش به خالم غر میزد . خالمم كم نمیاورد تلافیش و سر من در می آورد .خلاصه شده بودم نوكر بی جیره مواجب به ازای كاری كه از صبح تا شب میكردم اونا بهم غذا و جای خواب میدادن . ازشون ممنون بودم كه گذاشته بودن درسم و بخونم هر جوری بود دیپلمم و گرفتم . ولی نذاشتن دیگه درسم و ادامه بدم كم كم كه بزرگ شدم انگار پسرای دور و اطرافم نظرشون بیشتر طرفم جلب میشد . حتی توجه ماهان و مهرانم بهم جلب شده بود . ماهان كوچیكتر بود و زیاد تو نخ من نبود اما مهران خیلی حواسش بهم بود همش میدیدم كه داره نگام میكنه بعضی وقتا لبخند میزد بهم كه میدونستم از سر دوستی نیست و یه دردسری پشت لبخندش هست . درست حدس زده بودم یه روز صبح مهران خونه مونده بود و دانشگاه نرفته بود رفت توی اتاق خالم و حدودای 1 ساعتی با هم حرف زدن كه یهو صدای جیغ و داد خالم بلند شد نمیدونستم چی شده كم پیش میومد خالم سربچه هاش داد بزنه یهو در اتاق باز و شد و خالم با چهره ی سراخ از عصبانیت اومد بیرون و تا چشمش بهم خورد سمتم حمله كرد و با خودش برد منو تو اتاق . مهران و دیدم كه روی یكی از مبلای تو اتاق نشسته و سرش تو دستشه با شنیدن صدای مامانش سرش و بلند كرد و توی چشمای من زل زد سرم و انداختم پایین خالم لگدی بهم زد و گفت :
- بد كردم نذاشتم آواره ی خیابونا بشی ؟ بد كردم بهت خونه و سرپناه دادم ؟ این همه جلوی داداشم و شوهرم وایستادم كه تو عفریته رو بزرگ كنم بد كردم ؟ این بود جواب زحمتای من ؟
اصلا نمیدونستم از چی داری حرف میزنه با گنگی داشتم نگاش میكردم كه عصبانی تر شد چنگی زد زیر روسریم و موهام و تو چنگش گرفت و گفت :
- واسه من ادای هالوها رو در نیار . میشینی زیر پای پسر من كه بگیرتت ؟ كور خوندی . پسر دست گلم و میدم به یه بچه یتیم فلك زده ؟ بابات خواهرم و ازمون گرفت تو میخوای پسرم و بگیری ؟ كور خوندی دختره ی هرزه .
تازه متوجه نگاهها و لبخندای مهران شدم خسته تر از اونی بودم كه بخوام توضیحی بدم فقط این بین داد های بلند مهران و میشنیدم كه میگفت دوستم داره و از این خزعبلات . دیگه نمیتونستم اونجا رو تحمل كنم هر چی بدیاشون و زورگوییاشون و تحمل كرده بودم بس بود . شب تصمیم گرفتم از خونه فرار كنم و كردم . كه اون اتفاقا افتاد و با شما برخورد كردم .
خانوم بزرگ با دقت به حرفام گوش میداد دست نوازشی به سرم كشید و یكی از اون لبخندای مهربونش و به صورتم پاشید و گفت :
- نگران هیچی نباش نمیذارم احساس تنهایی كنی . پیش خودم بمون .
لحن صمیمی و دلسوزانش قلبم رو گرم كرد از جام بلند شدم پایین پاش زانو زدمو به دستش بوسه زدم . سرم و بلند كرد و نگاهی تو چشمام كرد و مثل مادری كه نداشتم سرم و نوازش كرد .

1 ماهی میشد كه توی خونه ی خانوم بزرگ بودم . مطمئن بودم خاله حتی سراغی هم ازم نگرفته و از خدا خواسته بدون داشتن مزاحم به زندگیش ادامه داده . حسابی با سوسن خانوم و كیوان و آقا صابر دوست شده بودم بر خلاف بار اول دیگه الان اصلا از كیوان و چهرش نمیترسیدم . بر خلاف ظاهرش قلب مهربون و رئوفی داشت . آقا صابر پیر مرد خوش اخلاقی بود همیشه موقع كار آوازای قدیمی و قشنگی میخوند به منم كار باغبونی یاد داده بود و بعضی وقتا كمكش میكردم . سوسن خانوم خیلی خونگرم بود و همیشه نگران حالا فرقی نداشت من یا خانوم بزرگ یا آقا صابر یا حتی همین كیوان ! مثل پروانه دور خانوم بزرگ میچرخید و بهش میرسید .
تا جایی كه فهمیده بودم خانوم بزرگ 2 تا بچه داشت 1 دختر و 1 پسر دخترش شادی28 ساله بود 1 سالی میشد كه ازدواج كرده بود و با شوهرش به آلمان رفته بود . پسرش هم شادمهر 30 سالش بود اون ایران بود اما برام سوال بود كه چرا هیچ وقت سری به مامانش نمیزنه . اونجور كه خانوم بزرگ میگفت فهمیده بودم كه خودش خونه ی جدا داره برای خودش و جای دیگه ای زندگی میكنه . البته خبر نداشتم متاهله یا مجرد .
این 1 ماه اصلا اینجا احساس غربت نمیكردم . احساس میكردم بالاخره خونه ی خودم و پیدا كردم خانوم بزرگ زن فوق العاده مهربونی بود خیلی فهمیده و روشن فكر بود . بهم میگفت اگه میخوام میتونم درسم و ادامه بدم و من با ذوق و شوق بسیار این كار و به سال دیگه موكول كردم . واقعا شده بودم مثل دخترش انگار با اومدن من اونم از تنهایی در اومده بود این حرفی بود كه از سوسن شنیدم .
دیگه اون شمیم گوشه گیر قدیم نبودم خانوم بزرگ كاری كرده بود كه اعتماد به نفسم و دوباره به دست آورده بودم . دوباره نشاط و شادی برگشته بود بهم . خانوم بزرگ همیشه نصیحتای جالبی میكرد وقتی حرف میزد انقدر كلامش شیرین بود كه دوست داشتم ساعت ها كنارش بشینم و اون حرف بزنه برام .
با صدای سوسن از خواب بیدار شدم یكی از لباسایی كه به تازگی با خانوم بزرگ خریده بودیم و پوشیدم و پایین رفتم صورت خانوم بزرگ و سوسن و بوسیدم و سر میز نشستم مشغول خوردن بودیم كه زنگ در خونه به صدا در اومد همه تعجب كرده بودیم سابقه نداشت هیچ وقت كسی اینجا بیاد حداقل توی این 1 ماه كه خبری از كسی نبود اصلا نمیدونستم كه خانوم بزرگ خواهر و برادری داره یا نه . سوسن بلند شد و رفت كه در و باز كنه دقیقه ای بعد برگشت و رو به خانوم بزرگ گفت :
- خانوم خواهرتون و دختر و پسرش هستن .
خانوم بزرگ عصاش و برداشت و به سمت در خونه رفت من نمیدونستم باید چیكار كنم ؟ همونجوری مینشستم یا میرفتم پیش مهمونای خانوم بزرگ ؟
توی همین فكرا بودم كه سوسن به سمتم اومد و گفت :
- برو لباسات و عوض كن یه شالی روسری چیزی هم سرت كن نامحرم دارن . برو دخترم .
با این حرف سوسن مثل فنر از جا بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم و تا حالا هیچ كدوم از فامیلای خانوم بزرگ و ندیده بودم . از یه طرف كنجكاو بودم و از طرف دیگه میترسیدم . باید خودم و چجوری بهشون معرفی میكردم ؟ مثلا میگفتم سلام من شمیمم یه دختر فراری كه خواهرتون بهم سرپناه داد ؟ یا نه مثلا به دروغ میگفتم كه من یكی از دوستای خواهرتون شمیمم ؟ البته این یكی زیادم دروغ نبود بالاخره جز دوستای خانوم بزرگ حساب میشدم دیگه . از فكر اینكه من دوست خانوم بزرگ باشم خندم گرفت سن و سالش بهم نمیخورد اگه میگفتم فرزند خوندشم منطقی تر به نظر میومد !
شلوار لی و یه بلوز آبی رنگ پوشیدم و شال آبی كم رنگی هم سرم كردم . نفس عمیقی كشیدم و تصمیم گرفتم مراسم معارفه رو به عهده ی خانوم بزرگ بذارم !
آروم از پله ها پایین رفتم پایین پله ها سوسن و دیدم كه با سینی چای داشت سمت پذیرایی میرفت از خدا خواسته به دنبال سوسن داخل اتاق رفتم اول همه نظرشون به سوسن و سینی چای جلب شد ولی بعد نگاهشون به من كه مثل یه بچه ی ترسو پشت سوسن قایم شده بودم افتاد . تازه جرات كرده بودم به افراد توی اتاق نگاهی بندازم یه خانوم نسبتا مسن كنار خانوم بزرگ نشسته بود كه حدس زدم باید خواهرش باشه كنارش دختر جوون و خوشگلی نشسته بود كه زیادی توی آرایش اغراق كرده بود و با ابروهای بالا رفته مشغول ارزیانی و برانداز كردن من بود . كنار دختر جوون پسری حدود 26 - 27 سال نشسته بود كه با یه لبخند زل زده بود بهم . زیر نگاه این سه نفر معذب بودم انگار خانوم بزرگ متوجه شده بود چون رو به سوسن گفت :
- سوسن خانوم چایی هارو تعارف كن . شمیم جان دخترم بیا اینجا كنار من بشین مادر .
سمت دیگه ی خانوم بزرگ و اشغال كردم و روی مبل نشستم بالاخره خواهر خانوم بزرگ به حرف اومد :
- ثریا جون معرفی نمیكنی این خانوم جوون و ؟
احساس كردم بر خلاف كلام خانوم بزرگ توی كلام خواهرش هیچ نشونه ای از مهربونی و دوستی نیست . خانوم بزرگ لبخندی زد و رو به خواهرش گفت :
- معرفی میكنم دختر گلم شمیم یه مدتی قرار شده با من زندگی كنه .
توضیح كوتاهی كه خانوم بزرگ داد معلوم بود هیچ كدومشون و قانع نكرده بود . خانوم بزرگ رو به من كرد و با لبخند گفت :
- شمیم جون ایشون خواهر من فریبا هستن . ایشون هم دختر گلش پونه خانوم و آقا پسرش پوریا جان .
بعد از اظهار خوشبختی و تعارفات معمول فریبا خانوم كه معلوم بود هنوز در مورد حضورم توی اون خونه مشكوك بود با لحنی كه سعی میكرد مهربون جلوه بده گفت :
- درس میخونی شمیم جون ؟ چیكارا میكنی ؟ پدر و مادرت مشكلی ندارن با اینكه تنها اینجا باشی ؟
دوست نداشتم همه از زندگیم سر در بیارن از طرفی هم نمیخواستم به مهمونای خانوم بزرگ بی احترامی كنم و جواب سر بالا بدم انگار خانوم بزرگ تردید و توی چشمام خوند كه خودش جواب خواهرش رو داد :
- شمیم قراره از سال جدید اینجا درس خوندن و شروع كنه هنوز هیچ رشته ای نمیخونه . پدر و مادرشم راضین از اینكه پیش منه .
بعد سریع بحث و عوض كرد و رو به پونه گفت :
- پونه جان درست به سلامتی تموم شد دیگه خاله ؟
پونه كه بدتر از مادرش اهل فیس و افاده بود با نگاهی مغرور به من رو به خانوم بزرگ گفت :
- آره دیگه خاله جون به سلامتی تموم شد دیگه .
خانوم بزرگ - خوب خدارو شكر دخترم موفق باشی .
خانوم بزرگ رو به من اضافه كرد :
- پونه جون مدیریت بازرگانی میخوند كه امسال به امید خدا درسش تموم شد دیگه .
لبخندی زدم و به پونه تبریك گفتم با چهره ی سردی ازم تشكر كرد . فریبا خانوم با لبخندی به اندازه ی پهنای صورتش رو به خانوم بزرگ گفت :
- تا وقتی كه درس میخوند یه بهونه ی درست و حسابی داشتم برای رد كردن خواستگاراش حالا نمیدونم از این به بعد به چه بهونه ای باید خواستگاراش و دست به سر كنم . پس این شازده پسر كی میخواد یه سر و سامونی به زندگی خودش و پونه ی من بده ؟
متوجه منظورش نشدم نفهمیدم شازده پسر و با كیه نگاهی به خانوم بزرگ انداختم كه دیدم لبخند ملایمی گوشه ی لبشه و رو به خواهرش گفت :
- خواهر حقیقتش همون یه بار كه من به شادمهر كسی رو پیشنهاد دادم واسه هفت پشتم بس بود . اگه حرفی بین پونه و شادمهر زده شده یا شادمهر قولی داده با خودشه . بچم بد ضربه ای خورد هنوزم كه هنوزه با من كه مادرشم سر سنگینه .
فریبا خانوم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود با صدای نسبتا بلندی رو به خانوم بزرگ گفت :
- یعنی ما هم مثل اون خانواده ایم ؟! از تو انتظار نداشتم خواهر ! مثلا ما فامیلیم گوشت همو بخوریم استخون هم و دور نمیندازیم . خوشم باشه حالا ما شدیم بد ؟دستت درد نكنه خوب حق خواهری رو ادا كردی .
خانوم بزرگ كه معلوم بود دلخور و ناراحته و یه جورایی سر دوراهی قرار گرفته به حرف اومد :
- فریبا این حرفارو نزن شادمهر من نزدیك 30 سالشه . خوب برم بهش چی بگم ؟ بگم باید ازدواج كنی ؟ اونم با دختر خواهر من ؟ به خدا من راضیم كی بهتر از پونه . مثل گل میمونه این دختر . تو خواهرمی میشناسمت هم خودت و هم بچه هات و دوست دارم پوریای تو برام مثل شادمهر میمونه یا پونه برام مثل شادیه . چه فرقی دارن با هم آخه ؟ تو به من اینو بگو . كم شكستی نخورده زنش بوده . بهش زمان بده بذار همون شادمهر همیشگی بشه .
سر در نمیاوردم كه در مورد چی دارن حرف میزنن كنجكاو شده بودم كه به قول فریبا خانوم این شازده پسر و ببینم ! نگاهم به فریبا خانوم افتاد كه با ناراحتی روشو از خانوم بزرگ گرفته بود و اخماش تو هم بود نگاهم چرخید و سر خورد روی پونه سرش و پایین انداخته بود حالا نمیدونم از خجالت بود از ناراحتی بود . دوباره نگاهم چرخید و این بار روی پوریا ثابت شد . وا این دیگه چشه از وقتی اومده زل زده تو چشم من هی لبخند ملیح تحویلم میده ! انگار از همه بیخیال تر و راحت تر همین پوریا بود ! سرم پایین انداختم و تا وقتی عزم رفتن كردن سرم و بالا نیاوردم .
ساعتی بعد دوباره من و خانوم بزرگ تنها شدیم هر چی خانوم بزرگ اصرار كرد كه واسه ی ناهار بمونن پیشمون ولی خواهرش كه رو ترش كرده بود از حرفای خانوم بزرگ قبول نكرد كه بمونه آخرشم همشون با خداحافظی های سرد از خونه رفتن بیرون . البته به استثنای پوریا ! توی اون چند دقیقه كه دیدمش واقعا از ته دل حس كردم انگار هیچ غمی تو زندگیش نداره ! مدام یا بیخودی میخندید یا اینكه با لبخند زل میزد تو چشای من ! مفتی بود دیگه منم بودم هی نگاه میكردم ! والا ! از غر غر كردنای خودم با خودم خندم گرفته بود . شمیم داری دیگه دیوونه میشی كم كم !
بالاخره بعد از این 1 ماه یكی از فامیلای خانوم بزرگ و دیدم . نمیدونم چرا ولی راجع به زندگی و گذشتشون كلا كنجكاو شده بودم مخصوصا با حرفایی كه از فریبا خانوم شنیده بودم . یه غمی توی چهره ی خانوم بزرگ بود كه ناخود آگاه كنجكاویم و بیشتر میكرد .
دوست داشتم شادی و شادمهر و از نزدیك ببینم . دوست داشتم بدونم اونام مثل مادرشون مهربون و دوست داشتنی هستن یا نه . . . سرمای زمستون میرفت كه دیگه تموم بشه جای خودش و داشت به بهار میداد اواخر اسفند ماه بودیم نزدیك 2 ماه بود كه خونه ی خانوم بزرگ بودم و درست عین دختر خودش بهم میرسید و توجه میكرد . توی این مدت چند باری شادی از آلمان با خانوم بزرگ تماس گرفته بود و دلواپس و دلتنگ خانوم بزرگ بود وقتی از سوسن شنیده بود كه من 2 ماهی هست كه پیش خانوم بزرگ زندگی میكنم اول ترسیده بود كه نكنه آدم بدی باشم یا نیت بدی داشته باشم ولی بعد كه سوسن مطمئنش كرده بود كه از این عرضه ها ندارم ! انگار قانع شده بود و با وجودم توی خونه ی مادرش یه جورایی كنار اومده بود .البته من علم غیب ندارم كه اینارو متوجه بشم همه ی اینارو از سوسن شنیده بودم انقدر این زن دلش پاكه كه دو دقیقه هم حرف تو دهنش بند نمیشه ! دو بار تلفنی با شادی حرف زده بودم دختر شیطون و سرحالی به نظر میومد واقعا اسم شادی برازندش بود . دوست داشتم از نزدیكم ببینمش . دلم میخواست از خانوم بزرگ بخوام كه آلبوم عكساش و نشونم بده ولی هنوز اونقدر احساس راحتی نمیكردم كه ازش همچین درخواستی كنم .
همیشه عاشق بوی بهار و روزای آخر اسفند بودم . حال و هوای خاصی داشت كه همیشه بهم انرژی و نیروی خاصی میداد این چند سالی كه خونه ی خالم بودم كمتر این حس سراغم میومد ولی الان دوباره روحیم برگشته بود . دیگه كمتر به اتفاقای تلخ گذشتم فكر میكردم .
خانوم بزرگ انقدر زن فهمیده و مهربونی بود كه دیگه اصلا چیزی در مورد خانوادم نپرسید ازم . تا آخر عمر منو شرمنده ی این مهربونیا و خوش قلبیاش كرده بود .
یه شب جلوی تلویزیون با خانوم بزرگ و سوسن نشسته بودیم و داشتیم فیلم نگاه میكردیم كه خانوم بزرگ سكوت و شكست و گفت :
- شمیم مادر
با صداش به طرفش برگشتم و گفتم :
- بله خانوم بزرگ ؟
خانوم بزرگ - كم كم داره عید میشه خانوم نمیخوای خرید عید كنی ؟
سرم و با شرمندگی پایین انداختم . خدایا چقدر مدیون فهم و مهربونی این زن بودم آهسته گفتم :
- ممنون خانوم بزرگ ولی من تازه خرید كردم دیگه فعلا به چیزی احتیاج ندارم
- وا مگه میشه مادر تو یه دختر جوونی . من وقتی هم سن و سال تو بودم دوست داشتم رنگ و وارنگ بپوشم و بگردم تازه تو دو ماه پیش لباس خریدی چیكار داره به الان ؟ من كه پا ندارم مادر فردا بهت پول میدم با سوسن و كیوان برین خریداتون و بكنین باشه ؟
با سری خمیده سكوت كردم . از اینكه همه ی خرج زندگیم گردن كس دیگه ای افتاده بود ناراحت بودم . دوست داشتم كار كنم و دستم تو جیب خودم بره . خانوم بزرگ هیچ وقت منتی سرم نمیذاشت ولی واسه ی خودم سخت بود . سوسن كه دید من ساكتم به حرف اومد :
- خانوم بزرگ من میبرمش شما خیالتون راحت باشه
- پیر شی دخترم . واسه آقا صابر و كیوانم كادوی عید بخرین ببینم با سلیقتون چیكار میكنین دیگه
دقایقی بعد خانوم بزرگ از جا بلند شد و برای خواب به اتاقش رفت هنوزم در سكوت خیره شده بودم به تلویزیون . حتما باید واسه خودم كاری جور میكردم . مگه این پیرزن بنده خدا چه گناهی كرده بود كه باید خرج یه نون خور اضافی رو میداد ؟ درسته وضعش خوب بود ولی تنها كسی كه تو اون خونه مفت میخورد و مفت میگشت من بودم ! بالاخره بهم جا و مكان و غذا داده دست محبتشو رو سرم میكشه ولی نباید از مهربونیش سو استفاده كنم .
سوسن تلویزیون و خاموش كرد و گفت :
- عجب پایان تلخی داشت . دلم میخواست دختره به اون یكی پسره برسه . آخه یكی نیست بهش بگه چشات و باز كن یكم اون پسره به این آقایی . مردم لیاقت ندارن .
همینجوری داشت غرغر میكرد . من كه تو فكر خودم بودم و اصلا متوجه آخر فیلم نشده بودم ولی از غرغرای سوسن خندم میگرفت هر وقت فیلم میدیدیم با هم اگه باب میلش تموم نمیشد تا یه ربع بعدش مدام غر میزد به جون بازیگرا و نویسنده و كارگردان فیلم . با خنده از جا بلند شدم و شب بخیری به سوسن گفتم و به طبقه ی بالا رفتم .
برخلاف هر شب كه راحت و بدون دغدغه خوابم میبرد نمیدونستم چرا امشب هر كاری میكردم نمیتونستم بخوابم . از تختم اومدم پایین رفتم دم پنجره بازش كردم و نشستم روی لبه ی پنجره طبق عادت همیشم سرم و به سمت آسمون گرفتم و فكر كردم . شاید بهتر بود به خانوم بزرگ میگفتم برام كاری پیدا كنه . آخه من كه اینجاهارو خوب نمیشناسم . تا حالا تنها حتی پامم از خونه بیرون نذاشتم . بالاخره تا كی میتونم توی این خونه بمونم ؟ بالاخره چی ؟ آخرش كه باید رو پای خودم وایسم .
نفس عمیقی كشیدم پنجره رو بستم و دوباره به تختم برگشتم . چشمام و بستم و آروم زیر لب گفتم " باید فردا با خانوم بزرگ حرف بزنم " چشمام و بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم .
صبح با تكونای دست سوسن از خواب بیدار شدم صداش و میشنیدم كه میگفت :
- پاشو دیگه دختر لنگ ظهر شد مگه نمیخواستی امروز بری خرید ؟ پاشو همه جا الان شلوغ میشه اونوقت خرید كردن دیگه مصیبته .
پتو رو روی سرم كشیدم و گفتم :
- سوسن خانوم فقط یكم دیگه
سوسن پتو رو از رو سرم كشید و مصر تر از قبل گفت :
- میگم پاشو ظهر شد .
با غرغر توی تختم نشستم و به سوسن نگاه كردم كه منتظر بود از تخت پایین برم بهش گفتم :
- بیدار شدم دیگه
- نه من میدونم منتظری من برم كه دوباره بگیری بخوابی . پاشو برو یه آب به صورتت بزن خواب از سرت بپره .
عجب بد پیله بود این سوسن خانومم ! به سختی خودم و از تخت جدا كردم . ساعتی بعد من و سوسن و كیوان تو ماشین نشسته بودیم و پیش به سوی خرید !
با پولی كه خانوم بزرگ بهمون داده بود همه چی تونستم بخرم . خیلی خوشحال بودم از طرفی هم عذاب وجدان داشتم كه پولاش و دارم خرج میكنم . ولی عذاب وجدانم با دیدن لباسای خوشگل زیاد دووم نمیاورد ! سوسن هم وسایل مورد نیازش و خریداری كرد . نوبت رسید به خریدن عیدی . تصمیم گرفتیم برای كیوان و آقا صابر هر كدوم 1 دست كت و شلوار بخریم . تا حالا لباس مردونه نخریده بودم برام تجربه ی جالبی بود همش با سوسن سر مدل و رنگش بحث میكردیم و آخرشم قرار شد اون لباس آقا صابر و انتخاب كنه و من لباس كیوان و . راضی و خوشحال از مغازه اومدیم بیرون و من یادم اومد كه حتما باید برای خانوم بزرگم چیزی بخرم به عنوان عیدی . تا شاید زحمت هایی كه توی این مدت برام كشیده رو یه جوری بتونم جبران كنم . یادم افتاد كه وقتی از خونه ی خاله میومدم بیرون 50 هزار تومان پول داشتم تصمیم گرفتم با اون پول عطر خوش بویی برای خانوم بزرگ بخرم . وقتی پیشنهادش و به سوسن دادم اونم با خوشحالی كارم و تایید كرد . پس به طرف مغازه ی عطر فروشی رفتیم با وسواس خاصی همه ی عطرهای مغازه رو بو میكردم . دلم میخواست بهترین عطر و برای این پیرزن مهربون بخرم . آخر با كلی وسواس و غرغرای سوسن عطر خوش بویی رو خریدم و به مغازه دار گفتم خیلی قشنگ برام كادوش كنه . اونم همین كار و كرد و با سوسن به سمت ماشین رفتیم و دوباره با كیوان به خونه برگشتیم .

كمتر از 1 دقیقه به سال تحویل مونده بود من و خانوم بزرگ و سوسن دور سفره هفت سین نشسته بودیم خانوم بزرگ قرآن میخوند سوسنم چشم به تلویزیون دوخته بود و غرق فكر بود . ناخود آگاه به سال تحویل پارسال فكر كردم . دم سال تحویل خاله و خانوادش با لباسای نو همه با هم كنار سفره نشسته بودن و من تنها توی اتاقم چمباتمه زده بودم و اشك چشام به یاد پدر و مادرم به روی گونه هام جاری بود . نفس عمیقی كشیدم و خدارو شكر كردم كه امسال كسانی رو پیشم دارم كه دوستشون دارم . بالاخره سال تحویل شد . از صمیم قلب دعا كردم برای خانوم بزرگ ، سوسن ، كیوان ، آقا صابر ، حتی برای شادی و شادمهرم كه تا حالا ندیده بودمشون هم دعا كردم . از جام بلند شدم و اول گونه ی خانوم بزرگ و بعد هم گونه ی سوسن و بوسیدم و عید و تبریك گفتم . خانوم بزرگ از لای قرآنی كه به دست داشت اسكناس های تا نخورده و نو كشید بیرون و به من و سوسن داد . ازش تشكر كردم و به سمت اتاقم رفتم تا كادوم و بیارم . وقتی كادو رو به خانوم بزرگ دادم خوشحالی رو توی صورتش میدیدم . برای اولین بار بود كه حس میكردم از ته قلب خوشحاله دوباره صورتم و بوسید و تشكر كرد . دقیقه ای بعد من و سوسن به سمت اتاقكی كه انتهای باغ بود و در اختیار كیوان و آقا صابر قرار داشت رفتیم تا لباسهایی كه به عنوان كادو خریده بودیم بهشون بدیم و عید رو هم تبریك بگیم .
كیوان و آقا صابر با دیدن بسته های كادویی خوشحال شدن و تشكر كردن . بعد از اینكه مدتی در اتاقك كوچكشون مهمونشون بودیم به راه افتادیم و به طرف ساختمون اصلی حركت كردیم .
سوسن برای 13 روز عید قرار بود بره همدان خونه ی خواهرش . با رفتن سوسن خیلی تنها میشدم البته خانوم بزرگ بود ولی بیشتر اوقاتم و با شیرین زبونیای سوسن میگذروندم . سوسن از قبل وسایلش و جمع كرده بود ساعتی بعد حاضر و آماده از اتاقش بیرون اومد صورت خانوم بزرگ و بوسید و به سمت من اومد گونه هام و بوسید و گفت :
- هوای خانوم بزرگ و داشته باشیا . ساعت قرصاشم كه میدونی همه رو سر ساعت بهش بده . مبادا از بیرون غذا بگیرینا هم به خانوم بزرگ نمیسازه هم اینكه مقوی نیست برات مادر . شده یه چیزی هم سر هم كنی بكن . ولی غذا از بیرون نگیر . دیگه سفارش نكنما .
لبخند زدم مثل همیشه نگران بود صورت گرد و سفیدش رو بوسیدم و گفتم :
- سوسن برو نگران ما نباش . بهت خوش بگذره از طرف من خواهرت و بچه هاش و ببوس . زودم برگرد دلمون برات تنگ میشه .
اشك تو چشاش حلقه زده بود رو به من و خانوم بزرگ گفت :
- به خدا اصلا دلم نیست كه برم اگه به اصرار های سروناز و بچه هاش نبود اصلا نمی رفتم .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:37 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]