رمان دریای عشق6

گرسنم بود دیشب هم چیزی نخورده بودم اما نمیتونستم تکون بخورم..درد پام امونمو بریده بود..آروم آروم به سمت تلفن رفتم و شماره ی سپهرو گرفتم:
-الو سپهر...
-چیه؟
-پام درد می کنه نمیتونم تکون بخورم..نمیای خونه؟
-کار دارم خودت یه کاریش بکن..
-نامرد میگم نمیتونم حرکت کنم...
-به من چه دیشب که برای به آغوش این بلا رو سر خودت آوردی به حالا فکر می کردی
با این حرفش بی صدا شکستم..اشکام روی گونه هام جاری شدن..دلم شکست..تلفن به دست اشک می ریختم که صدای بوق نشون داد تلفنو قطع کرده..خدایا..
همونجا روی زمین دراز کشیدم..خیلی خسته بودم چشمامو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم..
با صدای در از خواب بیدار شدم..در محکم به هم زده شده بود و باعث شده بود بیدار بشم.. اون منو ندید آخه شکل خونه یه طوری بود که میز تلفن پشت یه دیوار بود و از اونجا در ورودی پیدا نبود..
سپهر اومد این سمت.. وقتی با اون حالت عصبی دیدمش درد پام و گرسنگیم از یادم رفت..بهم نزدیک شد و گفت:
-عوضی حالا کارت به جایی رسیده که با وحید میری دکتر؟مگه میمردی به من بگی؟هان؟
با تعجب اومدم حرف بزنم که با پشت دست زد توی دهنم:
-خفه..
-سپهر تو که..تو که میدونستی پام آسیب دیده اما رفتی..به ساحل زنگ زدم بیاد ببرم دکت..
نزاشت حرفم تموم بشه و زیر بازوم و گرفت و گفت:
-زود برو توی اتاقت تا عصبی تر نشدم..
-نمیتونم سپهر
داد زد:
-از جلو چشمام دور شو دریا
طاقت این همه تحقیر رو نداشتم نشسته و با زانو از پله ها رفتم بالا..اذیت شدم اما دردش از حرفای سپهر که بیشتر نبود..صدای در اومد..سپهر بود..این که طاقت دیدن منو نداشت چرا اومد توی اتاق..داشت با تلفن حرف میزد:
-بله مادر جون..دریا هم خوبه..تازه از لب دریا اومدیم
-...
خندید و گفت:
-نه مامان یکی دوروز دیگه میایم کار زیاد دارم..
-..
-چشم تلفنو میدم دریا
با چشم بهم اشاره کرد که یعنی آبروداری کن..
-بله مامانی؟
-سلام دختر نمیگی باید یه زنگی بزنم مادرم؟رفتی اونجا بهت خوش گذشته ها
-مامانی ببخشید تورو خدا گوشیم خراب شد..
-چرا؟
-نمیدونم یه دفعه ای
-باشه..فقط خواستم یه حالی بپرسم عزیزم...برو پیش شوهرت..خدافظ
-خدافظ مامانی
موبایلو از دستم کشید و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون...


ساعت طرفای نه بود که بیدار شدم...دیگه از ضعف داشتم می مردم..درد پام آروم تر شده بود و میتونستم آروم آروم راه برم البته به کمک دیوار..آروم رفتم پایین..روی پله ها اذیت میشدم اما به هر زحمتی بود رسیدم به آشپز خونه..در یخچال رو باز کردم و قالب پنیر رو درآوردم..نون هم از توی جانونی برداشتم و نشستم روی صندلی و چند لقمه نون و پنیر خوردم..از هیچی بهتر بود..یعنی خیلی بهتر بود..باید ببینم می تونم یه غذایی چیزی درست کنم اگر هم نشد زنگ می زنم از بیرون بیارن برای ظهر..راستی ساحل هم میاد..رفتم تلفنو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدمو به خونه ی ساحلینا زنگ زدم:
-بله؟
-سلام خاله جون خوبید؟
-به سلام عروس خانوم بی معرفت..کجایی خانوم نه به اون وقتا که تلفن از دست تو و ساحل خودکشی می کرد نه به حالا
-خاله جون دیگه درگیریم
-آره دیگه شوهر داری سخته
نمیدونم تیکه بود یا همینطوری گفت اما مامان ساحل اهل این حرفا نبود..
خندیدم و گفتم:
-خاله جون ساحل هست؟
-آره عزیزم صبر کن یه لحظه..
-چشم
رفت و ساحلو صدا کرد
-سلام در در خوبی؟
-در در خودتی..مرسی تو خوبی؟
-آره خوبم دارم آماده میشم که بیام..
-دختر الان که ساحت نه صبحه تو گفتی ظهر
-به تو چه دوس دارم در ضمن یه ساعت باید توی ترافیک باشم..بعد هم بیام یه کوفتی درست کنم بخوریم..
خندیدم و گفتم:
-تو درست کنی؟؟همون سوپ اون دفعه بس بود..
-مگه بد بود؟
-نه پس خیلی خوشمزه بود..
-آره خودم هم فهمیدم به روم نیوردی..حالا یه چیزی می گیرم سر راه
-آره اصلا برای همین زنگ زدم بهت
-آره دیگه جنابعالی فقط برای کارات زنگ میزنی
-گمشو زود بیا
-سه سوت بزن اومدم..البته ساعتی یه دونه
خندیدم و قطع کردم..جدا این دختر خوشحالیو بهم بر می گردونه..کاش همیشه باهام بمونه...
تلویزیون رو روشن کردم و نشستم پای برنامه های مزخرفش..جدا این تلویزیون به چه درد میخوره؟ما که نفهمیدیم
سپهر هم که هیچ خبری ازش نبود..بهتر بی خبری بهتره تا داد و بیداداش..بزار خوب بشم آدمش می کنم..از دو سه روز دیگه جنگ اصلیه دریا رو شروع می کنم
یهو هورایی کشیدم و خندیدم نمیدونم چرا اما از این افکار خوشحال شدم و روحیم برگشت..کاش همونطوری بشه که فکرشو می کنم...کاش..

صدای زنگ اومد..رفتم درو باز کردم که شروع کرد:
-بی شعور سه ساعته دمه در زیر آفتاب منتظرم..چرا درو باز نمیکنی؟
خندیدم و گفتم:
-آخه دیوونه اینجا که آپارتمانه..آفتاب کو..بعدشم سه ساعت نبود دو دقیقه بود..
-حالا مثال زدم..وسط مثال که حلوا نمیدن..
-اون وسط دعواس نه مثال
منو زد کنار و گفت:
-برو اونور بچه..
رفت غذا هارو گذشت توی آشپزخونه و اومد توی هال روی مبل کناریم نشست..
-ای این شوهرت بمیره که مارو از زندگی انداخت..
-خب برو خونتون مگه مجبوری
-آره بابا خودت دیشب داشتی التماس می کردی
بحثو عوض کردم و گفتم:
-ساحلی..یه چیزی بگم راستشو میگی؟
-بنال..
-شب عروسیمون چرا با کیان رقصیدی؟
-چون دوست داشتم..تو هنوز یادته؟
-آره..چیزی بینتون هست؟
-نه چی مثلا
مشکوکانه گفتم:
-یعنی فقط همون رقص بود؟
-نه بابا با هم دوستیم..
-تو که میگی چیزی نیس..
-خب چیزی نیس که دوستیم
اگه دو دقیقه دیگه این بحثو ادامه میدادم از دستش دیوانه میشدم برای همین گفتم:
-باشه باشه نخواستم بدونم
-آهان راستی هفته ی دیگه هم تولدشه..باید تو هم باهام بیایا
فکر شومی به ذهنم رسید..بهترین راه برای حال گیری از سپهر..
-اوکی منم هستم پوسیدم از بیکاری
نشستیم دو ساعتی حرف زدیم بعد هم رفیتم چلو کباب یخ زده رو گرم کردیم و خوردیم..هر چند از دهن افتاد..نمیدونم چرا از خونه زنگ نزدیم برامون بیارن..دیوونه بودیما..
بعد از ناهار ساحل رفت خونشون آخه مامانش تنها بود..منم رفتم توی حمام و سرمو شستم..بعدش هم خشکش کردم درد پام هم خیلی بهتر شده بود و میتونستم کم کم راه برم..همینم معجزه بود که توی یه روز بهتر شده بود..
قرصای قلبم تمام شدن..باید بگم سپهر بخره برام بیاره..نه ولش کن به ساحل یا مامان می گم..البته به مامان که نمیشه بگم اخه فکر می کنه ما شمالیم..جهنم الضرر به سپهر زنگ می زنم:
-چیه؟
آقارو..فکر کرده حالا قربون صدقش میرم..منم مثل خودش باهاش حرف زدم:
-قرصای قلبم تمام شده..نمیخوای که بابات بفهمه برام قرص نمیخری..
-میخرم میارم..ولی آخر شب
-برام مهم نیس کی میای نمیخواد به من برنامه کاریتو توضیح بدی
گوشیو قطع کرد..آخ جون ضایعش کردم...نمیای که نمیای..فکر کرده براش له له می زنم...برو بابا

ای خدا..این چه برنامه ایه..خسته شدم دیگه..چند ساعته دارم پاساژ ها رو متر می کنم بلکه یه لباس خوب بیابم..اما دریغ..فردا تولد کیانه و طبق تحقیقات وسیعی که داشتم فهمیدم سپهر نمیاد چون فردا صبح باید به یه سفر بره..نمیدونم برای چی..
از همون روزی که از شمال برگشتیم اصلا درست و حسابی با هم حرف نزدیم..یکی دو روز دیگه باید برم دانشگاه برای انتخاب واحد..
آها..یافتمش..لباسی که میخواستم و پیدا کردم..یه تونیک خردلی که یه آستین گرد بلند داشت و اون یکی آستینش حلقه ای بود..تقریبا تا روی باسنم بود..و روی یقش هم چند تا زنجیر به صورت گردنبند بود..در کل همون چیزی بود که میخواستم..
رفتم داخل و به فروشنده گفتم:
-خسته نباشید خانم..
-سلامت باشین..چیز خاصی می خواستین؟
-اون لباس خردلی توی ویترین رو میشه لطف کنید
-چند لحظه صبر کنید
اوی اوی چه لفظ قلم حرف زدم..خودمم باورم نشد..لباسو بهم داد و من رفتم اتاق پرو..تنهایی خرید کردنو نمی پسندیدم..ساحل وقت نداشت باهام بیاد..چند وقته خیلی سرگرمه کاراشه و زیاد وقت نداریم با هم باشیم..حق داره اونم زندگی و مشکلات خودشو داره..
لباس توی تنم عالی بود..رفتم و بعد از پرداخت پولش رفتم بیرون..یه جوراب شلواری مشکی هم خریدم که باهاش بپوشم..کفش زرد رنگ هم داشتم..رفتم یه بستنی فروشی و برای خودم آب هویج بستنی خریدم..
نشستم روی نیمکت داخل پارک و هم بستنی میخوردم و هم فکر می کردم..به خیلی چیزا..به این که آدم هایی که دور و اطرافشون پر از دوست و آشناس از همه تنها ترن..همه چیز داشتم اما کسی نبود..هیچ کس نبود..یاد دیروز افتادم که دایی حامد پرواز داشت و برگشتن استرالیا..چقدر دلم گرفت..بابا هم که سرش گرم کاره..مامان هم کارای خودشو داره..هر کس برای خودش..و من هم تنها..
رفتم خونه و لباسا رو توی کمد گذاشتم و نشستم پای لپ تاب..کمی نت گردی کردم که سپهر اومد خونه..طرفای ساعت یازده بود..چقدر زود گذشت..
طبق معمول روزای قبل رفت دوش گرفت و گرفت خوابید..بدون حتی یه سلام خشک و خالی...زندگیه منم چه خنده دار شده..ولی فردا خنده دار تر هم میشه..بزار برم تولد کیان..یه حالی به خودم بدم که تا یه ماه با فکر کردن بهش بخندم
زنگ زدم مامان تا باهاش حرف بزنم..هر شب همین موقع زنگ می زدم تابیکار باشه..
-بله؟
-سلام بابایی خوبی؟
-سلام عزیزم..تو چطوری دختر بی وفا؟این وری نیایا
-بابا من که دیروز اونجا بودم
-خب دلم برای تک دخترم تنگ شده
-قربون اون دلتون برم فردا که باید برم تولد یکی از دوستام.. پس فردا حتما از صبح میام اونجا
-سپهر هم باهات میاد؟
-نه فردا صبح میره یه سفر کاری..
-برای چی؟
من و منی کردم و گفتم:
-دقیقا نمیدونم..ازش می پرسم و بهتون میگم
-باشه عزیزم
-بابایی مامان کجاس؟
-مامانت سرش یکم درد می کرد خوابید
نگران شدم:
-چیزی شده بابا؟
-نه عزیزم نگران نباش..یه سردرد ساده است..حالا داره استراحت می کنه..
-باشه فردا صبح بهش زنگ می زنم
-باشه عزیزم کاری نداری؟
-نه قربونتون خداحافظ
-خدافظ

صبح که بیدار شدم سرم داشت گیج میرفت.. می خواستم برم دوش بگیرم ولی پاهام جون بلند شدن نداشتن
گوشی رو برداشتم نا خود آگاه شماره ی سپهر رو گرفتم:
سپهر : سلام عزیزم من با شما تماس میگیرم ببخشید
خدا می دونه کی پیشش بود که با من اینجوری صحبت کرد سپهری که حتی جواب سلام منم نمی ده
در کل خیلی بدم اومد از این حرکتش
خدایا من چرا امروز این جوری شدم؟چرا انقدر حالم بده؟
چرا انقدر هوا گرمه؟
گوشیم داره زنگ میزنه.سپهره
-الو عزیزم
-سلام
-سلام دریا جون خوبی گلم؟
-مرسی تو خوبی؟
-یه لطفی میکنی؟لباس های منو جمع می کنی دو ساعت دیگه پرواز دارم..
-نه خودت بیا جمع کن
-خانومی؟خواهش میکنم
-به من ربطی نداره..دست خودتو می بوسه
میدونستم داشتم لج می کردم وگرنه کار چندان سختی هم نبود..
-زود باش دیگه عزیزم..
-کی پیشته که اینقدر مسخره حرف می زنی؟
-بله عزیزم نگران نباش صبحانه خوردم تو خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم..
-اه اه
-باشه منم کارامو می کنم میام خونه..خدافظ
تلفنو قطع کردم و رفتم تو اتاق از اون روزی که از شمال برگشتیم من تو این اتاق نمی خوابم..
لباساشو مرتب کردم و چمدونش رو بستم نمی دونم چرا دلم خواست حرفش رو گوش کنم..
خیلی دلم تنگه،خیلی...
ای کاش سارا الان زنده بود.ای کاش هیچ وقت قلب سارا رو به من نمی دادن..
ای کاش به وحید جواب مثبت می دادم.ای کاش به سپهر اون حرفا رو نمی زدم..
این ای کاش ها مثل خوره داشت جونم رو می خورد..
رفتم سمت کتاب خونه یه رمان برداشتم و نشستم روی مبل.یه ساعتی گذشت که سپهر اومد
چمدونش رو دید بی توجه از کنار من رد شد و چمدونش رو برداشت و رفت.
-سپهر
حتی روش رو به سمت من بر نگردوند
-کی بر میگردی؟
-معلوم نیست
-کجا میری؟
-جایی کار دارم
می خوام برم سر خاک سارا..
برگشت به سمتم چشمم تو چشمش بود خشم و خون و نفرت از تو چشاش می بارید
چمدون رو گذاشت زمین.....
چند دقیقه فقط زل زد به من بعد هم چمدون رو برداشت و رفت......

تقریبا آماده بودم..موهامو کامل اتو کرده بودم و باز گذاشته بودم..آرایشم هم نارنجی بود..متاسفانه رژلب زرد پیدا نکردم برای همین از نارنجی استفاده کردم...:))تلفن رو برداستمو به سپهر زنگ زدم تا بهش بگم دارم میرم..آخه بعد اگه از دوستاش بشنوه بد میشه..
-الو سلام..
-بله؟
-من دارم میرم تولد..
-به من چه؟
-گوشیم کجاست؟نمیشه که بی گوشی برم..
-میشه خوبم میشه
-پس اگه موقع برگشتن هر بلایی سرم اومد با خودت
-هر چند که برام مهم نیس اما توی اتاقمه..وقتی اومدم پرینت می گیرم ببینم به چه شماره هایی زنگ زدی..
-برو بابا
تلفنو قطع کردم و به گوشیم هجوم بردم روشنش کردم و در همین مدتی که روشن میشد قربون صدقش می رفتم..عاشق گوشیم بودم..corbyبود..پشتش هم سفید بود..گفتم که همه مشخصاتشو بدونید..
خلاصه ساعت هشت بود که از خونه زدم بیرون..سوار تاکسی شدم و بهش آدرس دادم
این تاکسیه هم که یه پیرمرد رانندش بود ..حالا اگه ساحل بود میگفت شانسم نداریم که فقط پیرمردا نصیب ما میشن
تا رسیدن به اونجا هزار بار مرده درباره ی ترافیک ،دود و این چیزا حرف زد منم حرفاشو تایید می کردم
میدونستم اگه جواب حرفاشم بدم تا برسیم دیوونه ام میکنه ..
با دیدن خونه یه نفس راحت کشیدم و پولو به مرده دادمو از ماشین خارج شدم
-وای دیوونه شدم
شالمو روی سرم مرتب کردم و وارد باغ شدم ...از همون جا هم صدای اهنگ شنیده میشد..
-واااای چرا هیچ کس نیومد استقبالم
تا این حرفو زدم یه پسر اومد در باز کرد و یک دو دقیقه همین طور منو نگاه کرد و بعد رفت داخل
-چرا این اینطور بود خدا یه عقلی بهش بده
رفتم تو ساحلو دیدم که به طرفم میومد فکر کنم رفته بود ارایشگاه اومد جلو
یه حرفی زد که نفهمیدم اخه صدا اینقدر بلند بود که نشنیدم
داد زد:
- میزاشتی فردا میومدی
جوابشو ندادم دستمو گرفت و به یه اتاق برد تا لباسامو عوض کنم اونجا یه خرده فقط یه خرده کوچولو آروم تر بود
ساحل-ای بمیری چرا زودتر نیمومدی
-من مگه مثل توهم که از ساعت6 بیام
-تو از کجا میدونی؟
-همینجور یه حرفی زدم حالا درست در اومد
ساحل-وحید منتظرته
-وحید اینجا چه کار می کنه؟
-تو که میدونی من همه چیو به وحید میگم..وحید هم اول کلی دعوا کرد که بدون این که بهش بگم با کسی دوس بشم اما بعد از این که کیان رو دید ازش خوشش اومد و حالا هم به عنوان بادیگارد با خودم آوردمش
-اه من خواستم امشب یه حالی به خودم بدم تو برداشتی اینو آوردی؟این که از سپهر گیر تره
ساحل بی توجه به من گفت:
-وای این لباسه رو از کجا گرفتی؟منم میخوام
-ساحل بیا بریم این قدر هم حرف نزن
از اتاق رفتیم بیرون به جشن تولد که نمیخورد یه جورایی پارتی بود...
وحیداومد سمتم..عصبی شدم.بالاخره منم وجدان داشتم..تا وقتی سپهر شوهرمه نمیتونم با یکی مثل وحید که خواستگارم بوده نشست و برخاست داشته باشم..هه دریا تازه فهمیدی اینارو؟اون موقع که باهاش رفتی بچتو سقط کردی به این چیزا فکر می کردی..وای بچه..اصلا یادم رفته بود...چقدر بی رحم بودم..با صدای وحید به خودم اومدم:
-دریا کجا سیر می کنی؟
-ها؟هیچی هیچی..توی فکر بودم
-فکر چی؟
عصبانی شدم نباید میزاشتم توی همه چیز دخالت کنه..
-باید برات توضیح بدم وحید؟ببخشید اما اگه یکی از دوستای سپهر بهش برسونه که منو تو با هم حرف زدیم تیکه بزرگم گوشمه..میدونی که..توی این جشن دوستای سپهر فراوونن..
-باشه...خوش باش
ازم فاصله گرفت و به سمت کیان رفت و بعد از کمی حرف زدن رفت نشست یه گوشه..اصلا یادم رفت باید به کیان سلام کنم..چه خنگم من..رفتم پیشش..کنار چند تا از دوستاش ایستاده بود..
-کیان..
برگشت به سمتم:
-سلام..خوبی دریا؟بالاخره اومدی؟این ساحل دیوونم کرد بس که غر زد
خندیدم و گفتم:
-عادت می کنی..راستی تولدت مبارک..بعد هم کادوشو به دستش دادم..
-اینم کادوت..از طرف منه ها..سپهر توش نقشی نداره..اون خودش باید کادو بده بهت
-مرسی عزیزم ...خودت کادویی..میدونم..بزار بیاد یه حالی ازش می گیرم که حساب کار دستش بیاد..
لبخندی زدم و اون ببخشیدی گفت تا بره کادو رو پیش بقیه ی کادو ها بزاره..براش یه اتکلن خریده بودم..خیلی خوشبو بود..خودم که عاشق بوش بودم..همیشه برای بابا می خریدمش..
یه پسر اتو کشیده اومد سمتم..یه لحظه برق از سرم پرید..چه خوشکله..کت و شلوار نوک مدادی تنش بود..ولی زیاد به صورتش دقیق نشدم..حالا می گفت چه دختر بی چشم و رویی..
-سلام خانوم..
-سلام..
-شما رو تا حالا ندیدم از دوستان کیان هستی؟
-بله..
-افتخار آشنایی با کیو دارم؟یعنی اسمتون چیه؟
-دریا هستم..شما چطور؟
-منم عرفان هستم.. پسر عموی کیان و از آشنایی باهاتون خوشوقتم..
-منم همینطور
من منی کرد و خواست چیزی بگه که ساحل اومد و گفت:
-دریا بیا وسط ببینم
بعد متوجه حضور عرفان شد و گفت:
-آقا عرفان ببخشید من این دریا رو چند لحظه غرض بگیرم
-خواهش می کنم
وقتی از عرفان دور شدیم گفتم:
-ساحل پام هنوز زیاد خوب نشده..مخصوصا که پاشنه های کفشم ده سانته..حوصله ندارم برقصم
-برو بابا باید بیای..
نشستم روی صندلی..لبخند خبیثی زدم و گفتم:
-حالا نه..بعدا میام
حدود نیم ساعت همونجا بودم..دائم پذیرایی می کردن..مامان و باباشم که آلمان بودن..فقط دختر و پسر بود..شاید هفتاد یا هشتاد نفر..آهنگ تانگو نواخته شد و یکی یکی رفتن وسط..همه جا تاریک بود..یه لحظه دست کسیو روی دستم حس کردم..برگشتم و عرفان رو دیدم:
-میای بریم برقصیم؟
وقت اجرای نقشه بود..هم برای سوزوندن سپهر و انتقام گرفتن و هم برای اینکه وحید بفهمه نباید زیاد بهم نزدیک بشه..نمیخواستم از وحید برای نقشم استفاده کنم..چون دوست نداشتم قربانی باشه..اون لایق بهترین ها بود
لبخند مصنوعی زدم که اون توی تاریکی ندید و گفتم"
-بریم
رفتیم وسط..کسی متوجه ما نشد..عرفان هم روش باز شده بود و دائم از این حرف میزد که دیوونه ی چشمام شده و این چیزا..منم که خر فرض کرده بود..حس می کرد گوشام درازه..با دو دقیقه حرف زدن عاشق شده بود..
بعد از پنج دقیقه رقصیدن رفتم نشستم.. پام خیلی درد گرفته بود..وحید رو دیدم که به سمتم اومد..دیگه توان سر و کله زدن نداشتم:
-که با من بودن برات ننگه اما رقصیدن با اینو اون مشکلی ایجاد نمیکنه؟
-وحید..باید برات توضیح بدم..اشتباه نکن.من نمیخوام...
-دلیلی نداره برای من توضیح بدی..فکر می کردم..ولش کن..خیلی فکرا دربارت می کردم که حالا دیگه نمی کنم..
رفت..چکار کنم..براش توضیح بدم..یا نه..نمیدونم..باید فکر کنم..جشن مزخرفی بود..اون طوری که فکر می کردم پیش نرفت..بعد از شام یه ساعتی نشستم و ساعت طرفای دوازده بود که تصمیم به رفتن گرفتم..خواستم با تاکسی برم که ساحل به وحید گفت برسونم هر چی هم مخالفت کردم گفت نمیزارم این وقت شب تنها بری
توی راه وحید هیچی نگفت ولی من شروع کردم:
-من میخوام از سپهر انتقاممو بگیرم و بعدش برای همیشه میرم..نه با تو و نه با هیچ کس دیگه نمی مونم..نمیخوام توی انتقام خودم تو رو هم بسوزونم..لطفا به زندگیت برس..بزار منم توی همین آتیش بسوزم..میفهمی.برو..
آهی کشید و گفت:
-باشه..اما زندگیتو به باد نده..مراقب باش..هر وقت کمک خواستی هستم..نه به عنوان برادر نه هیچ چیز دیگه..فقط یه امداد رسون..همین
-باشه
بابت رفتار توی جشن هم معذرت خواستم ازش و دیگه حرفی نزدم..وقتی به خونه رسیدیم خداحافظی کردم و پیاده شدم...خسته و کوفته وارد خونه شدم...

خسته کوفته از راه رسیدم.با این که خیلی سعی می کردم نشون بدم بهم خوش گذشته اما اصلا حالم خوب نبود،اول فکرکردم سپهر خونه است و چراغها راخاموش کرده که بخوابه ولی وقتی وارد شدم دیدم نه:چقدر دلم می خواشت سپهر خونه باشه،حتی با همون رفتار مسخره اش بیاد بره دوش بگیره و بعد بخوابه.انگار صرف بودنش توی خونه به طور ناخودآگاه احساس امنیت و آرامش داشتم.اما حالا که نبود استرس و دلهره ای عجیب سراسر وجود م را فرا گرفته بود.تو تاریک و روشنای راهرو وارد اتاق شدم سعی کرده بودم عادت کنم که وارد این اتاق نشم اما امشب...
چراغ ها را روشن کردم ونشستم روی تخت.دست بردم به موهام و آزادشون کردم.آخیش چقدر راحت شدم.چقدر روی سرم سنگینی می کرد!نگاهی به اطراف انداختم.لبخندی غیر ارادی روی صورتم نقش بسته بود.به این فکر می کردم که چقدر عجیبه که توی اتاق خوابت غریبه باشی،اتاقی که حتی یک بار هم توش نخوابیدی.بلند شدم دور تا دور اتاق را برانداز کردم.خندهداره می خواستم ببینم اتاق خوابم چه جوریه چی توش هست.چی توش نیست.اراده ای از خودم نداشتم.انگار خودم فقط تماشاچی بودم که اعضای بدنم هر کاری می خوان انجام بدن کشوی زیر تخت را باز کردم.چه دفتر قشنگی.شبیه دفتر مشق های بچه هاست.
نمی دونستم هیچ وقت که این دفتر مشق لغتی چه چیزهایی که توش نوشته نشده.خط سپهر رو می شناختم از روی دست خط بدش کاملا معلوم بود که نوشته های سپهره.به زحمت چند صفحه اش رو خوندم.آره چقدر کیف می ده خوندن دفتر خاطرات دیگران اما به شرطی که بدونی، به شرطی که بدونی...
خدای من چرا اینقدر اتفاق های بد توی زندگی من میفته؟چرا اون کار و با دریا کردم؟مگه دریا چه گناهی کرده بود؟خدایا این چه زندگیه که من داشتم؟این چه زندگیه که من دارم؟چرا هر بار که خواستم دریارو به حال خودش رهاکنم توی صورتش،صورت سارا رو دیدم.ای کاش سارا اصلا توی زندگی من وجود نداشت تا تمام عشقم رو به دریا هدیه می کردم.می دونم دریا دیگه هیچ وقت دوستم نخواهد داشت.اون کاری که من کردم رو هیچ حیوونی نمی کنه.خدایا منو ببخش.
اشک از چشمام جاری بود.نه قطره قطره.سیل وار اشک می ریختم اما نمی دونم چرا،برای کی داشتم گریه می کردم؟برای سچهر؟برای خودم که این بلا سرم اومده بود؟چرا صفحه های دفتر پاره شدن؟کی اینارو کنده؟یه صفحه ی دیگه هم هست:دیگه نمی تونم ادامه بدم.رفتار دریا دیوانه ام می کنه.خیلی مغرور و لج بازه.در تمام این مدت کوچکترین توجهی به من نکرده.شاید فهمیده که هر شب توی حموم انقدر گریه میکنم که روم نمی شه،چشمای قرمز بدم پایین.چرا یه بار نیومد پیشم؟من مقصرم،بچگی کردم،خریت کردم،ولی دریا هم مقصر بود.می گفت آماده نیستم و بعد به وحید چراغ سبز نشونمی داد که اونم براش بوس بفرسته.بعد از سارا اگر دریا و اون چشمای همرنگ اسمش نبود من نمی تونستم نفس بکشم.اما حالا دیگه همون چشم ها راه نفسم را می بنده.ازشون خجالت می کشم.ای کاش دریا می فهمید چقدر دوستش دارم.اما حیف که دیگه خیلی دیره.فردا مسافرم.سارا منتظرمه.

 

گوشی رو برداشتم شماره سپهر رو گرفتم.از شدت اشک چشمام نمی دید.
سپهر-بالاخره زنگ زدی دریا؟
از لرزش صداش دلم لرزید.
-آره عزیزم سپهر جان کجایی؟
دریا منومی بخشی؟
-آره،آره تو بگو کجایی؟
سپهر دوست دارم.
بوووووووووووق
صدای جیغ هام شیشه ها رو می لرزوند.گوش های خودم اذیت می شد ولی فکر یه اتفاق غیر قابل باور داشت جون از بدن در می آورد.نمی دونستم باید چیکار کنم.خونه ی آرزوها،آره تلفن رو برداشتم و آدرس خونه ی آرزوها را دارم به اورژانس گفتم سریع خودشون رو برسونن.بعد هم آژانس گرفتم و حرکت کردم.خدای من کلبه داشت تو آتیش می سوخت صدای آژیر آمبولانس رو شنیدم ضعف کردم جیغی کشیدم که احساس کردم مویرگ های سرم پاره شدن.دیگه هیچی نفهمیدم.
چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم ساحل و کیان هم بالای سرم.
من اینجا چیکارمی کنم؟
چشمای خشک ولی پرخون کیان با هم حرف می زد.یادم افتاد چی شده.
سپهر کجاست؟
ساحل آروم باش عزیزم
خفه شو می گم سپهرکجاست؟
سرم رو از دستم کشیدم.سوزنش به بدترین شکل ممکن دستم رو پاره کرد.خون فواره می زد.اومدم از تخت بیام پایین خوردم به حفاظش و به صورت اومدم رو زمین.اصلا متوجه کارهام نبودم.اومدم توی راهرو.با صدایی که یه کم از فریاد بلندتر بود صدا می زدم:
سپهر؟سپهر کجایی؟
چندتا پرستار ریختن روی سرم و گرفتنم.انگار زورم خیلی زیاد شده.آره راحت می تونم دو سه تاشون رو هول بدم ولی خیلی زیادن.آوردنم دوباره تو همون اتاق.خون بود که از می رفت.تا دستم را ببندن یکی دیگه یه آمپول تزریق کرد تو اون یکی دستم.چند ثانیه بعد باز هم هیچی نفهمیدم.
این بار که به هوش اومدم خیلی آروم تر بودم.
ساحل؟
-ساحل جانم؟ عزیز دلم
سپهر تو کلبه بود؟
ساحل- یه نفر بود ولی مشخص نشد که سپهره یا نه صورتش سوخته بود گوشیه سپهر هم دستش بوده
وای خدای من!!!

اشکامو پاک کردم..الان وقت گریه نبود..چطور به عمو خبر میدادم؟خدایا من باعث شدم..من هم سارا رو کشتم هم سپهرو..خدایا نمی تونم بیش از این تحمل کنم...نمیتونم..
ده دقیقه ی بعد بابا با سرعت اومد توی اتاقم..منو که با اون حال دید فهمید ماجرا واقعیت داشته..سعی کرد گریه نکنه اما هیچی نگفت..روشو کرد به پنجره..شونه هاش تکون میخوردن..حتما داشت می گفت دخترم چه زود بیوه شد..حتی یه ماه هم از ازدواجمون نگذشته بود...نباید اینکارو می کرد..باید بهم فکر میکرد..نمی گفت یعنی دریا بعد من چکار کنه؟
خودم جواب خودمو دادم..اون باهات ازدواج کرد تا اشتباهشو بپوشونه و بعد بره دنبال سارا..بابا برگشت:
-چی شد یه دفعه ای؟
-بابا..اون..اون..
زبونم قفل کرد..نمی تونستم بگم اون رفت تا با سارا باشه..نمیتونستم بگم عمو دوتا بچشو برای یه اشتباه از دست داد..نمیتونستم بگم بیوه شدم..
چون دکتر شیفت بود برای همین همون سب میتونستم مرخص بشم..بعد از انجام کارای ترخیصم با بابا رفتیم و سوار ماشین شدیم..چشمامو بستم..چطور به مامانو عمو بگیم.. من طاقت حرف شنیدن از اینو اونو ندارم..
وارد خونه شدیم..بابا گفت:
-برو حالا که خوابن فردا بهشون میگیم..برو تو اتاقت بخواب..
فکر میکنه من خوابم میبره فکر می کنه چون گریه نمیکنم خوشحالم..نمیدونه که آدم بعضی اوقات اونقدر شوکه و ناراحت میشه که مغزش فرمان اشک ریختن هم نمیده..نمیدونه..
رفتم توی اتاقم و از کمد لباسی قدیمیم یه دست لباس مشکی در آوردم و تنم کردم..میخواستم باور کنم سپهر رفته..اما نمیشد..با اینکه دوسش نداشتم با اینکه دوس داشتم طلاقم بده..با همه ی بدیهاش..با همه ی اخم و تخمش..با همه ی اینا..شوهرم بود..با دیدن دفتر خاطراتش و خوندن خاطراتش و شنیدن حرفاش دلم آتیش گرفت..اون هر شب منتظر بود تا من برم پیشش اما من تو فکر یه نقشه تا تلافی کاراشو کنم..از خودم بیزار بود..
ساعت شش صبح بود و من غرق فکر..با صدای جیغی به خودم اومدم.. پس بالاخره بابا گفت..نمیتونستم برم بیرون..نمیتونستم توی صورت عمو و مامان نگاه کنم..در اتاق باز شد..عمو بود:
-چه کردی دختر؟چه کردی؟
-...
-این بچمم رفت..اینم رفت پیش خواهرش..
نمیتونستم جوابی بدم..نمیتونستم گریه کنم..عمو داد میزد:
-خدایا این یکی هم ازم گرفتی..داری مجازاتم می کنی..اما چرا با بچه هام..چرا با گرفتن جون بچه هام مجازاتم می کنی..
بابا اومد و سعی داشت آرومش کنه..صدای گریه ی مامان میومد..بعد از یه ساعت همه ی دوست و آشنا ریختن خونمون..مامان بهم گفت نیا بیرون..خودمم نمیخواستم برم بیرون..نه طاقت شنیدن تیکه داشتم نه شنیدن صدای گریه و نوار قرآن و نه پخش کردن چای برای فوت شوهرم..طاقت هیچی رو نداشتم..من ضعیف تر از چیزی بودم که فکر می کردم...هر چند ضربه هم که بهم وارد شد کم ضربه ای نبود..اما آیا به جز خودم مقصری هست؟معلومه که نه...مقصر واقعی خود منم...
اما مگه این آدمای مزاحم میزاشتن من یکم خلوت کنم..بعد یه ساعت ساحل اومد پیشم تا تنها نباشم که پشت سرش چند تا از خانومای همسایه و همکارا و فامیلای مامان سپهر اومدن داخل اتاق..همه تسلیت گفتن..بعدش ساحل با احترام بهشون گفت که دریا حالش خوب نیس و اگه میشه تنهاش بزارین..بابا به همه گفته بود که توی یه حادثه کلبه آتیش گرفته و سپهر هم نتونسته خودشو نجات بده..وگرنه این قوم برام آبرو نمیزاشتن..هر چند این حرفا از عذاب من کم نمیکرد..من قاتل سپهر بودم..
-عزیز دلم چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی؟
این صدای ساحل بود که افکارمو بهم ریخت..
-چی شده؟
-کیان زنگ زده میگه باید با دریا حرف بزنم..
-برای چی؟
-میگه چند تا از دوستای سپهر اومدن برای تسلیت..زشته دریا نیاد..
-زشت چیه؟من نمیتونم..طاقت تسلیت شنیدن ندارم..نمی فهمین؟طاقت ندارم..
جیغ می زدم..داد میزدم..داشتم خفه میشدم..هیچ کنترلی رو اعمالم نداشتم..دوباره شده بود مثل شمال..مثل اون شب که حس کردم دوسش دارم..سپهر غلط کردم..برگرد..
همه ریختن توی اتاق..مامان با گریه از بابا خواست تا آرومم کنه..صدای ساحل میومد که به کیان می گفت اینجا قرص نداره قرصاش خونه ان...فکر کنم داشتن دنبال قرص میگشتن..
عمو همه رو از اتاق بیرون کرد و خودش اومد نشست کنارم..نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم..سرمو گرفت بالا و گفت:
-دریا چرا بهم نگاه نمی کنی؟
-عمو..عمو منو ببخش..دوتا بچتو ازت گرفتم..عمو نمیدونم چی بگم..
منو کشید توی بغلش و با بغض مردونه ی توی صداش گفت:
-می دونستی من اسمتو انتخاب کردم؟
-نه
-ولی اینو میدونی بخاطر رنگ چشمات اسمت دریاس..من دوس ندارم توی این چشما شرمندگی ببینم..خواست خدا بود..هر چند نمیتونم قبول کنم..اما تو نباید غمگین باشی..میدونم عذاب وجدان داری..منم عذاب می کشم..چون مقصر واقعی منم...
اشک گونه هامو خیس کرده بود..مثل دختر بچه های دوساله گریه می کردم..دلم میخواست یه نفر بهم همین حرفارو بزنه..منتظر بودم یه نفر ازم حمایت کنه..مثل کسایی که یه کاری رو انجام دادن و حالا میخوان تایید دیگران رو بگیرن..
-پس دیگه از شرمندگی حرف نزن دخترم باشه؟
-چشم
بعد هم اشکای عمو رو پاک کردم..عمو هم دیگه تعارفو کنار گذاشته بود و احساسشو نمایان کرد..بالاخره پسرش فوت کرد..نمیشه که احساسشو برای غرورش خورد کنه...
-عمو مراسم خاکسپاری کیِ؟
-گذاشتیم فردا..چون هنوز بعضیا بی خبرن..میتونی برای مراسم بیای؟
زیر لب گفتم:
-آره میتونم..باید بتونم.....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:رمان ,دریای عشق, ] [ 17:39 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]